- AMIR 181
- سه شنبه ۱ آبان ۹۷
- ۱۸:۳۴
🔹#او_را... (۹۵)
از کوچه که خارج شدم ، طبق عادت ، دستم رفت سمت ضبط !
اما دوباره دستم رو عقب کشیدم .
نیاز به فکر داشتم ، نمیخواستم برم تو هپروت !
بحث لذت خیلی برام جالب بود ...
" این چه دینیه که ایقدر لذت بردن براش مهمه !؟
اصلاً به دین نمیاد که تو کار لذت باشه !
اگه همه این عشق و حالا بخاطر کم بودن لذتشون ، حروم شدن ؛
چه لذتیه که از اینا بیشتره...؟ "
سروقت رسیدم خونه و رفتم تو اتاق .
« یه مدت که طرف تمایلات سطحی نری ،
تمایلات عمیقت رو پیدا میکنی و اونوقت از هرلحظه ی زندگی لذت میبری! »
این اولین کاغذی بود که به محض ورود به اتاق ، دیدمش !
البته من این رو برای ترک راحت تر سیگار نوشته بودم اما از هر نظر دیگه ای هم میشد بهش نگاه کرد .
خیلی عجیب بود !
انگار همه چی دست به دست هم داده بودن تا من جواب سوال هام رو بگیرم !
صدای پیامک گوشیم ، رشته ی افکارم رو پاره کرد.
" سلام ترنم جان. خوبی گلم؟
فردا میخوام برم جایی ، میای باهم بریم؟ "
زهرا بود.
خیلی مایل نبودم. از بار اول و آخری که یه دختر چادری رو سوار ماشینم کردم ، خاطره ی خوبی نداشتم !
فکرم رفت پیش سمانه. هنوزم ازش بدم میومد !
شاید منظور اون ، با حرفهایی که تازگیا میشنیدم فرقی نداشت ،
اما از اینکه اونجوری باهام صحبت کرده بود ، اصلا خوشم نیومد .
تو آینه به چهره ی بی آرایشم نگاه کردم !
و یادم اومد بعد اون روز از لج سمانه تا چندوقت غلیظتر آرایش میکردم !
با بی میلی با پیشنهاد زهرا موافقت کردم و برای خوردن شام ، رفتم پایین.
مامان به جای بابا هم بهم سلام داد و حالم رو پرسید .
دلم براش سوخت. هرکاری که کرد نتونست جو سرد و سنگین خونه رو کمی بهتر کنه و بابا بدون کوچکترین حرفی ، آشپزخونه رو ترک کرد!
-ترنم آخه این چه کاراییه تو میکنی!؟ تا چندماه پیش که همه چی خوب بود !
چرا بابات رو با خودت سر لج انداختی!؟
- مامان جان ، من نمیتونم با قواعد بابا زندگی کنم !
بیست سال طبق خواست شما رفتار کردم ، ولی واقعا دیگه نمیخوام این مدل زندگی کردنو !
- آخه مگه چشه!؟ میخوای اینجوری به کجا برسی!؟
من و پدرت جزو بهترین استادای دانشگاه و بهترین پزشک ها هستیم ...
- شما فقط تو محل کارتون بهترینید !
یه نگاه به این خونه بندازید .
از در و دیوارش یخ میباره !
اگر این موفقیته ، من اینو نمیخوام !
من عشق میخوام ، آرامش میخوام .
من این زندگی رو نمیخوام خانوم دکتر !
قبل از اینکه مامان بخواد جوابی بده ، آشپزخونه رو ترک کرده بودم ....!
میدونستم لحن بد و بلندی صدام باعث ناراحتیش میشه.
سرم رو انداختم پایین تا دوباره نگاهم به برگه ها نیفته !
احساس شکست میکردم ...
کاری که کرده بودم با هدفی که میخواستم بهش برسم ، مغایرت داشت !
کار اشتباهی رو که دلم میخواست و یک میل سطحی بود ، انجام داده بودم و این به معنی یک مرحله عقب افتادن از پیدا کردن تمایلات عمیق بود !
با شنیدن صدای پای مامان بدون معطلی در اتاق رو باز کردم. اینقدر یکدفعه ای این کار رو انجام دادم که ایستاد و با ترس نگاهم کرد !
- من...امممم...
احساس خفگی بهم دست داده بود. گفتن کلمه ی ببخشید ، از گفتن تمام حرف ها سخت تر بنظر میرسید.
- من...معذرت میخوام! یکم تند رفتم....
مامان سکوت کرده بود و با حالتی بین دلسوزی و سرزنش نگاهم میکرد .
- قبول دارم بد صحبت کردم. اشتباه کردم.
فقط خواستم بگم تصور ما راجع به موفقیت یکی نیست !
مامان یکم بهم فرصت بدید ، من دارم سعی میکنم خودم رو از نو بسازم !!
حالت نگاهش به تعجب و تأسف تغییر رنگ داد و سرش رو تکون ملایمی داد و زیر لب زمزمه کرد :
- شب بخیر !
با رفتنش نفس عمیقی کشیدم و تازه متوجه خیسی پیشونی و کف دستام شدم !!
واقعا سخت بود اینجوری زندگی کردن !
هرچند یه حس آرامش توأم با هیجان داشت و این دوست داشتنی ترش میکرد !
با اینکه غرورم رو زیرپا گذاشته بودم ، ته دلم از کاری که کرده بودم ، احساس رضایت داشتم. یه احساس رضایت عمیق ...!
"محدثه افشاری"