- AMIR 181
- دوشنبه ۳۰ مهر ۹۷
- ۱۷:۲۸
🔹 #او_را... (۹۲)
صبح با صدای آلارم گوشی با نارضایتی چشم هام رو باز کردم. هشدار رو قطع کردم و دوباره روی تخت افتادم !
اما نوشته ی روی دیوار جلوی تخت ، نظرم رو جلب کرد !
« برای رسیدن به لذت عمیق،باید از لذت های سطحیت بگذری! »
یادم اومد شب قبل ، تمام جملاتی که ذهنم رو درگیر کرده بودن ، رو کاغذ نوشته بودم و به در و دیوارهای اتاق چسبونده بودم!!
خمیازه کشیدم و با لب و لوچه ی آویزون ، کاغذ رو نگاه کردم .
" حالا حتما باید تو رو اینجا میچسبوندم!؟
یادم باشه حتما جات رو عوض کنم!! "
کش و قوسی به بدنم دادم و از تخت بیرون اومدم .
ساعت هفت صبح ، برای من که دیگه اون دختر پرتلاش و درس خون قبل نبودم ، زیادی زود بود!!
رفتم تو تراس ، از خنکای دم صبح بدنم لرز کوچیکی گرفت. دست هام رو باز کردم و هوای دلچسب صبحگاهی رو به ریه هام هدایت کردم .
درخت های توی حیاط ، اگر یکم دیگه تلاش میکردن،قدشون به اتاقم میرسید. آلوهای زرد و قرمزی که از شاخه هاشون آویزون شده بودن ، بهم چشمک میزدن .
نمیدونم چرا ولی احساس میکردم سال هاست که این منظره رو ندیدم !!
با ذوق خودم رو به حیاط رسوندم و مشغول دویدن بین درخت ها و چیدن میوه ها شدم .
- انگار از گندهایی که زدی خیلی هم ناراحت نیستی!!
از ترس میوه ها رو انداختم و به طرف صدا چرخیدم .
- سلام بابا ، صبح بخیر !
سرتا پام رو نگاهی کرد و سرش رو تکون داد .
- فکرنمیکردم حالا حالاها روت بشه از اتاقت بیرون بیای! ولی انگار نه تنها خجالت نکشیدی ، بلکه اصلاً ناراحت هم نشدی !!
تاحالا کسی رو ندیده بودم که به خوبی بابا بتونه زخم زبون بزنه! سرم رو انداختم پایین و سکوت کردم !
- هیچوقت فکرنمیکردم دختر من یه روزی اینهمه درسش ضعیف بشه !
خودکشی کنه ،
یه همچین زخمی رو صورتش باشه ،
از بیمارستان فرار کنه و دوشب غیبش بزنه
و من علت هیچکدوم از این کاراش رو نفهمم !!
گلوم از شدت بغضی که فشارش میداد ، درد گرفته بود.با رفتن بابا یه قطره اشک از لابه لای مژه هام به زمین ریخت ...!
سرم رو بلند کردم و لبام رو به هم فشار دادم .
لبه ی استخر نشستم و پاهام رو انداختم توش تا شاید یکم از حرارت درونم کم بشه!
تمام حال خوبم به همین سرعت ، خراب شده بود ...
پشیمون از سحرخیزیم ، به تماشای مسابقه ی دوی اشکهام نشسته بودم !
و زیرلب با خودم زمزمه میکردم :
" من بالاخره همه چیزو درست میکنم !
بالاخره میفهمم چجوری میتونم یه زندگی خوب برای خودم بسازم !
اینجوری نمیمونه بابا !
اینجوری نمیمونه...! "
مامان هم چنددقیقه بعد از خونه خارج شد .
به طرف درخت ها نگاه کردم .
باد ملایمی شاخه هاشون رو تکون میداد و برگ ها رو به رقص درمیاورد .
نگاهم از کنار درخت ها به اتاقم افتاد.
آموخته هام به کمکم اومدن
" الان دوتا راه داری !
یا زانوی غم بغل بگیری و گریه کنی و دپرس بمونی !
یا قبول کنی که اخلاق بابای تو اینه و بلندشی میوه ها رو از زمین جمع کنی و بری تو ،
بقیه دفترچه رو بخونی ، میوه های خوشمزه رو بخوری ، یه دوش بگیری و شب بری اون جلسه!! "
با لبخند ، اشکام رو پاک کردم و بدون مکث دویدم طرف میوه ها...!
یک ساعت بود که روی یک جمله قفل کرده بودم و هیچجوره منظورش رو نمیفهمیدم .
« هرکس تو این دنیا ، از خدا بیشتر لذت ببره و از دنیا سود بیشتری ببره ،
خدا بیشتر بهش پاداش میده! »
هرچیزی که تو این دفتر نوشته شده بود،در نهایت به خدا ختم میشد .
اما خدایی که اینجا نوشته بود ، با خدایی که راجع بهش شنیده بودم خیلی فرق داشت !
تا جایی که فکر کردم داره راجع به یه خدای جدید صحبت میکنه !!
حالا هم واقعا متوجه این جمله نمیشدم .
خدایی که همه چیز رو حروم کرده و هر جا که حرف از خوشی میشه ، آتیش جهنمش رو به رخ آدم میکشه ، اصلاً با این جمله ، جور در نمیومد!!
بعد از یک ساعت تلاش ، با ناامیدی رفتم صفحه ی بعد دفترچه .
« خدا بدش میاد تو کم لذت ببری !
واسه همین لذت های سطحی رو برات ممنوع کرده و گفته اگر بری طرفشون ،
میندازمت تو آتیش !
خب خدا تو رو برای لذت های خیلی بزرگ آفریده .
اما اگر خودت رو محدود به تمایلات سطحی و بی ارزش کردی ، یعنی لیاقت نداری لذت های بزرگ و در انتها بهشت رو بچشی !
پس همون بهتر که بندازدت تو جهنم!! »
"محدثه افشاری"