رمان مذهبی :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت نود و یکم

  • AMIR 181
  • دوشنبه ۳۰ مهر ۹۷
  • ۱۵:۲۱

🔹 #او_را.... (۹۱)



حرف‌های مرجان دوباره پتک شده بود و به سرم میکوبید .


راست میگفت !


آرامش داشته باشم که چی بشه !؟


آخرش که چی؟؟؟!


رفتم سراغ دفترچه های روی میز .


دوباره باید سوالی رو که سعی داشت مغزم رو منفجر کنه ، مینوشتم .


« آرامش!؟ »


به دنبال جوابش تو نوشته های قبلیم گشتم ، چندتا جمله پیدا کردم !


« آرامش نداشته باشی ، نمیتونی به هدفت برسی! »

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت نود

    • AMIR 181
    • يكشنبه ۲۹ مهر ۹۷
    • ۲۲:۱۹

    🔹 #او_را ... (۹۰)



    با تعجب بهم خیره شد و سرش رو تکون داد !

    - شب بخیر !!


    این رنج من بود ، پس باید میپذیرفتم ، چون نمیتونستم برطرفش کنم !

    به اعتقاد پدرم ، من تا وقتی که میتونستم یکی بشم شبیه خودشون

    ارزش داشتم

    وگرنه یه وصله ی ناجور به این خانواده بودم ! 😔


    هماهنگی حرف های سجاد ، با حرف هایی که تو جلسه میشنیدم ، برام عجیب بود !!

    و از اون عجیب تر اینکه بار اولی بود که چنین حرف‌هایی رو میشنیدم !

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت هشتاد و نهم

    • AMIR 181
    • يكشنبه ۲۹ مهر ۹۷
    • ۲۰:۱۲

    🔹 #او_را ... (۸۹)



    " جلسه پیش راجع به هدف خلقت کمی صحبت کردیم ،

    وقتی به خود این کلمه فکر میکنی ، میفهمی که انگار اهمیتش خیلی بالاست !!

    « هدف خلقت! »

    یعنی تو اصلا برای این آفریده شدی !

    اگر کارهات برای رسیدن به این نباشه ،

    همه تلاش‌هات کشکه !!

    تو آفریده شدی که لذت ببری !

    ببینید !

    حس پرستیدن خیلی حس خاصیه !

    خیلی بالاتر از دوستت دارم و عاشقتم و برات میمیرم ...!

    تو اگر از پرستش این خدا لذت نبری یعنی اصلاً راه رو اشتباه اومدی !

    بزن بغل ، برگرد از اول جاده !!

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت هشتاد و هشتم

    • AMIR 181
    • يكشنبه ۲۹ مهر ۹۷
    • ۱۸:۰۴

    🔹 #او_را ... (۸۸)



    این یکی رو دیگه نمیتونستم قبول کنم !


    " هرچی بیشتر دنبال خواهش‌های دلت بری ،

    بیشتر ضربه میخوری ! "


    این مدلش از همون حرف‌های آخوند جماعت بود ! 😒

    همونا که تموم خوشی آدم رو ازش میگیرن به بهونه حروم بودن !!


    " تو انسانی !

    چرا انسان آفریده شدی؟! "


    چقدر اینجای حرفش آشنا بود !!

    کجا شنیده بودم ...!؟؟

    یدفعه یاد اون جلسه افتادم! اونجا شنیده بودم...!

    به مغزم فشار آوردم تا یادم بیاد چی بود ...

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت هشتاد و هفتم

    • AMIR 181
    • شنبه ۲۸ مهر ۹۷
    • ۲۲:۲۵

    🔹 #او_را ... (۸۷)



    کم کم هوا داشت روشن میشد !

    اما هنوز داشتم میخوندم .

    اونقدر مغزم پر از سوال بود که هرچی میخوندم ، کم بود !!


    آرزوهایی که هیچوقت بهشون نرسیده بودم 😢

    چیزایی که دوست داشتم اما نداشتم

    شرایطی که من رو تو فشار قرار بده تا رشد کنم و بزرگ بشم

    برنامه ریزی هایی که به هم میخورد

    و خلاصه تلخی دنیا ...


    این همون واقعیتی بود که اون شب راجع بهش تو اون جلسه ، شنیده بودم !

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت هشتاد و ششم

    • AMIR 181
    • شنبه ۲۸ مهر ۹۷
    • ۲۰:۱۷

    🔹 #او_را ... (۸۶)



    همه ی جملاتش مثل همون حرف هایی بود که شنیده بودم !

    از اینکه هیچی ازشون نمیفهمیدم حرصم گرفته بود !

    برای اینکه ثابت کنم خنگ نیستم ،

    دوباره برگشتم اولش !

    "اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

    لقد خلقنا الانسان فی کبد !"


    ترجمه نداشت ! 😕

    گوشی رو برداشتم و تو اینترنت سرچ کردم ...

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت هشتاد و پنجم

    • AMIR 181
    • شنبه ۲۸ مهر ۹۷
    • ۱۸:۱۵

    🔹 #او_را ... (۸۵)



    مثل مرغ سرکنده شده بودم !

    هیچ جا نبود !

    حتی سه شنبه و پنجشنبه رفتم اونجایی که جلسه بود ، اما نیومد ...!


    امتحاناتم تموم شده بودن

    با این درگیری های ذهنی واقعا قبول شدنم معجزه بود !!


    مجبور شدم به گوشیش زنگ بزنم اما ...

    خاموش بود !!!📵

    چند روز بعد وقتی که سر کوچشون به انتظار نشسته بودم ،

    یه وانت جلوی در نگه داشت و اسباب و اثاثیه ی جدیدی رو بردن تو خونه !


    ناخودآگاه اشک از چشمام سرازیر شد... 💔

    اون رفته بود ....!!

    اما کجا؟؟

    نمیدونستم... 😭

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت هشتاد و چهارم

    • AMIR 181
    • جمعه ۲۷ مهر ۹۷
    • ۲۲:۲۳

    🔹 #او_را ... (۸۴)



    وقتی اومدم بیرون ، تعجب کردم !

    سر و ته کوچه رو نگاه کردم اما خبری از ماشینش نبود !!


    اونقدر فکرم درگیر بود که نمیتونستم به اینکه کجا رفته فکر کنم !


    ماشین رو روشن کردم و راه افتادم

    تمام طول راه با خودم درگیر بودم !


    "کدوم واقعیت رو باید قبول کنم !؟

    منظورش چی بود؟

    یعنی چی که آدم دیندار شاده؟

    بعدم چه هدفی؟

    کدوم خدا؟

    اون میگفت خدا رو تو اتفاقات ببین !

    این میگه خدا تو رو برای خودش خلق کرده !

    اینا چی دارن میگن !!

  • ادامه مطلب