رمان او را - قسمت هشتاد و نهم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت هشتاد و نهم

  • AMIR 181
  • يكشنبه ۲۹ مهر ۹۷
  • ۲۰:۱۲

🔹 #او_را ... (۸۹)



" جلسه پیش راجع به هدف خلقت کمی صحبت کردیم ،

وقتی به خود این کلمه فکر میکنی ، میفهمی که انگار اهمیتش خیلی بالاست !!

« هدف خلقت! »

یعنی تو اصلا برای این آفریده شدی !

اگر کارهات برای رسیدن به این نباشه ،

همه تلاش‌هات کشکه !!

تو آفریده شدی که لذت ببری !

ببینید !

حس پرستیدن خیلی حس خاصیه !

خیلی بالاتر از دوستت دارم و عاشقتم و برات میمیرم ...!

تو اگر از پرستش این خدا لذت نبری یعنی اصلاً راه رو اشتباه اومدی !

بزن بغل ، برگرد از اول جاده !!

واسه همینه که میگم قبول کنید واقعیت های دنیا رو !

این قبول کردنه ، اول جادست !

قبول کنی دیگه شاکی نمیشی !

کفر نمیگی !

قاطی نمیکنی یهو !

قبول کنی ، عاشق میشی ...

آروم میشی ...!


تو باید اینقدر عاشق این خدا بشی ، که اصلا دلت بخواد بخاطرش رنج بکشی ! "


حرفاش همونجوری آروم و دوست داشتنی بود ، اما

من چرا باید برای خدایی رنج میکشیدم که نه میشناختمش نه قبولش داشتم ، نه حتی باورش داشتم !!؟


" البته خدا دوست نداره تو رنج بکشی

اما رنج نکشی فکر میکنی اومدی این دنیا کنگر بخوری و لنگر بندازی ! 😊

رنج نکشی یادت میره هدفت رو !

رنج نکشی ، نمیتونی لذت ببری !! "


وای ! 😕

باز دوباره داشت از اون حرف هایی میزد که من ازش سر در نمیاوردم !

دوست داشتم زودتر بحث راجع به خدا رو تموم کنه و به همون بحث رسیدن به آرامش بپردازه !

چه هدفی؟؟

چه لذتی؟؟

کدوم خدا؟؟


هنوز نفهمیده بودم معنی حرفی رو که سجاد گفته بود !

" خدا رو تو اتفاقاتی که برات میفته ببین! "


دوباره حواسم رو دادم به سخنرانی


"خدا میخواد با این رنج ها تو رو قوی کنه !

آه و ناله کنی به جایی نمیرسیا

ببین هرچی میخوایم بریم جلو ، برمیگردیم سر پله ی اولمون !

پذیرش این واقعیت ها خیلی مهمه! خیلی! "


ساعت رو نگاه کردم ، وقتم تموم شده بود !


به دختری که کنارم نشسته بود نگاه کردم.

- عزیزم؟


-زهرا هستم گلم. جانم؟


- خوشبختم زهرا جان ، منم ترنمم 😊

من نمیتونم بیشتر بمونم ، باید برم.خوشحال شدم از آشنایی با شما .


- عه...چه حیف! باشه گلم.امیدوارم بازم ببینمت.😊



تقریباً به موقع رسیدم .

مامان تازه اومده بود و بابا هم بعد از من رسید .


اینقدر تو راه به حرف‌هایی که این چندوقته شنیدم ، فکر کرده بودم که مخم داشت سوت میکشید !!


با مامان مشغول صحبت بودم که بابا وارد آشپزخونه شد .

طبق معمول این چند وقته ، به من که میرسید ، اخماش میرفت توهم !


سراغ نمراتم رو گرفت و بعد از اینکه گفتم هنوز نیومده ،

دیگه با من حرفی نزد و حتی موقع رفتن به اتاقش ، شب بخیر هم نگفت ! 😔


روز به روز اخلاقش باهام بدتر میشد .


فکری که از سرم گذشت ، برام خنده دار بود !!

" رنجت رو بپذیر ، نپذیری افسرده میشی! "


ناخودآگاه بلند شدم و قبل از اینکه بره بالا ،

صداش کردم .


- شب بخیر بابا !



"محدثه افشاری"

  • نمایش : ۳۹۸۴
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی