- AMIR 181
- شنبه ۲۸ مهر ۹۷
- ۱۸:۱۵
🔹 #او_را ... (۸۵)
مثل مرغ سرکنده شده بودم !
هیچ جا نبود !
حتی سه شنبه و پنجشنبه رفتم اونجایی که جلسه بود ، اما نیومد ...!
امتحاناتم تموم شده بودن
با این درگیری های ذهنی واقعا قبول شدنم معجزه بود !!
مجبور شدم به گوشیش زنگ بزنم اما ...
خاموش بود !!!📵
چند روز بعد وقتی که سر کوچشون به انتظار نشسته بودم ،
یه وانت جلوی در نگه داشت و اسباب و اثاثیه ی جدیدی رو بردن تو خونه !
ناخودآگاه اشک از چشمام سرازیر شد... 💔
اون رفته بود ....!!
اما کجا؟؟
نمیدونستم... 😭
احساس میکردم یه کوه پشتمه ...!
خسته و داغون به خونه ی مرجان پناه بردم !
- سلام ترنم خانووووم! چه عجب! یاد ما کردی!
- ببخشید مرجان ...
خودت که میدونی امتحان داشتم !
خیلی وقت بود همو ندیده بودیم !
کلی حرف برای زدن داشت ...
منم داشتم اما نمیتونستم بگم !
دلم میخواست گریه کنم اما حوصله ی اون کار رو هم نداشتم !!
تمام وجودم شد گوش و نشستم به پای حرفای صمیمی و قدیمی ترین دوستم !
پای تعریفاش از مهمونی ها ...
از رفیق جدیدش ...
از دعواش با مامانش
و دلتنگیاش برای داداشش میلاد !
- ترنم!! خوبی؟
- آره خوبم ... چطور مگه؟
- آخه قیافت یجوریه !!
واقعا خوب به نظر نمیای ! 😕
- بیخیال مرجان! مشروب داری؟
- اوهوم. بشین برم بیارم.
باورم نمیشد که رفتن اون منو اینقدر بهم ریخته !
بار آخر از دست مشروب به خونش پناه برده بودم و
حالا از نبودش به مشروب !
نه !
این اونی نبود که من دنبالشم !
من آرامشی از جنس اون میخواستم نه مشروب !!
تا مرجان بیاد بلندشدم و مانتوم رو پوشیدم!
- عه!! کجا؟؟ سفارشتو آوردم خانوم ! 😉
بغلش کردم و گونهش رو بوسیدم !
- مرسی گلم ، ببخشید !
نمیتونم بمونم !
یه کاری دارم ، باید برم.
قول میدم ایندفعه زودتر همو ببینیم !
با مرجان خداحافظی کردم و رفتم تو ماشین .
سرم رو گذاشتم رو فرمون .
نمیتونستم دست رو دست بذارم .
من اون آرامش رو میخواستم!!
به مغزم فشار آوردم !
کجا میتونستم پیداش کنم !؟
یدفعه یه نوری گوشه ی مغزم رو روشن کرد!
دفترچه !!!! 😳
با عجله شروع به گشتن کردم !
نمیدونستم کجای ماشین پرتش کرده بودم !
بعد ده دقیقه ، زیر صندلی های پشتی پیداش کردم !!!
جلد طوسی رنگش ، خاکی شده بود .
یه دستمال برداشتم و حسابی تمیزش کردم .
نیاز به تمرکز داشتم !
ماشین رو روشن کردم و رفتم خونه .
دو ساعت بود دفترچه رو ورق میزدم اما هیچی پیدا نکردم .
هیچ آدرس و نشونه ای ازش نبود !
فقط همون نوشته های عجیب و غریب ...!
با کلافگی بستمش و خودم رو انداختم رو تخت و بغضم رو رها کردم ! 😭
غیب شده بود !
جوری نبود که انگار از اول نبوده !!!
چشمام رو با صدای در ، باز کردم !
مامان اومده بود تا برای شام صدام کنه .
نفهمیدم کی خوابم برده بود !!
سر میزشام ، بابا از نمره هام پرسید .
احساس حالت تهوع بهم دست داد .
سعی کردم مسلط باشم
- هنوز تو سایت نذاشتن .
- هروقت گذاشتن بهم اطلاع بده .
یه بیمارستان هست که مال یکی از دوستامه .
میخوام باهاش صحبت کنم بری اونجا مشغول به کار بشی !
- ممنون ، ولی فعلاً نمیخوام کار کنم !
- چرا؟؟ 😳
- امممم ... خب میخوام از تعطیلات استفاده کنم.
کلاس و مسافرت و ...
- باشه ، هرطور مایلی.
ولی همه ی اینا بستگی به نمراتت داره !
سرم رو تکون دادم و با زور لبخند محوی زدم !
ساعت یک رو گذشته بود
اما خواب بد موقع و افکاری که تو سرم رژه میرفتن ، مانع خوابم میشدن !
به پشتی تخت تکیه داده بودم و پاهام رو تو شکمم جمع کرده بودم !
سرم داشت از هجوم فکرهای مختلف میترکید !!
هنوز فکرم درگیر حرف هایی بود که شنیده بودم !
افکارم مثل یه جدول هزار خونه که فقط ده تا حرفش رو پیدا کردم ، پراکنده بود !!
نمیدونستم چرا ، اما از اینکه دنبال بقیه ی حرفها برم ، میترسیدم !
احساس میکردم میخوان مغزم رو شست و شو بدن !
اما از یک طرف هم نمیتونستم منکر این واقعیت بشم که یه آرامشی رو از یادآوریشون احساس میکردم !
با دودلی به دفترچه نگاه کردم !
"محدثه افشاری"