رمان مذهبی :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت هفتاد و پنجم

  • AMIR 181
  • چهارشنبه ۲۵ مهر ۹۷
  • ۱۵:۳۱

🔹 #او_را ... (۷۵)



 لبخند ملیحی گوشه ی لبش نقش بست و سرشو تکون داد.


- آره من میبینمش !

شما نمبینیش؟؟


زیرچشمی نگاهش کردم

- فکرکنم بدجوری به سرتون ضربه خورده ! ☺️


- جدی میگم

نمیبینید؟؟


- نه 😐

من فقط بدبختی میبینم 

خدا نمیبینم !

و خدایی رو هم که نمیبینم نمیپرستم !


- خب ... کار درستی میکنید !


ابرومو دادم بالا و سرمو تکون دادم

- یعنی چی ؟

منو مسخره کردی؟؟

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت هفتاد و چهارم

    • AMIR 181
    • سه شنبه ۲۴ مهر ۹۷
    • ۲۲:۲۹

    🔹 #او_را ... (۷۴)



    هر دوتامون با چشمای گشادمون بدرقه‌ش کردیم

    بعد اینکه درو بست تا چند دقیقه همونجوری به در زل زده بودم !

    جرأت نداشتم نگاهمو برگردونم !


    داشتم دونه دونه گندهایی که زدمو تو ذهنم مرور میکرد !

    اول قاب عکس

    بعد آبروریزی

    بعد دعوا

    بعد دماغش

    بعد لو رفتن فضولیم

    و دیدن قاب عکس شکسته !! 😩


    از همه بدتر هنوز نمیدونستم چطور تو کوچه اون چرندیاتو از خودم درآوردم !!

    و چطور تونستم اونجوری پشت سر هم دروغ بگم !


    با صدای خنده ی ریزی که شنیدم ناخودآگاه سرم چرخید طرفش !


    سرشو تکیه داده بود به دیوار و دستشو گذاشته بود رو سرش و میخندید !!

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت هفتاد و سوم

    • AMIR 181
    • سه شنبه ۲۴ مهر ۹۷
    • ۲۰:۰۷

    🔹 #او_را ... (۷۳)



    وای ... 😰

    احساس کردم الان دیگه وقتشه که سکته کنم !!


    با پرایدش داشت از سر کوچه میومد و با چشمایی که ازش تعجب میبارید مارو نگاه میکرد !


    دلم میخواست یهو چشمامو باز کنم و ببینم همه اینا یه خواب بوده ! 😭


    همه ساکت شده بودن و زل زده بودن به اون !


    معلوم بود اونم مثل من در مرز سکته‌ست !


    چند لحظه سرشو انداخت پایین

    و وقتی دوباره بالا رو نگاه کرد خیلی عادی بود !!

    انگار نه انگار که اتفاقی افتاده !


    با لبخندی که گوشه ی لبش بود

    از ماشین پیاده شد

    و جمعیتو نگاه کرد !!!

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت هفتاد و دوم

    • AMIR 181
    • سه شنبه ۲۴ مهر ۹۷
    • ۱۷:۵۷

    🔹 #او_را ... (۷۲)



    اخم کردم و تو چشماش زل زدم

    - به نظرت به من میاد آقا سجاد باشم؟؟ 😠


    - هه هه !

    خندیدم !

    برو بگو بیاد جلو در !


    - خونه نیست ! 😠


    با پوزخند سر تا پامو نگاه کرد !

    - عهههه ...

    خونه نیستن؟؟

    یعنی باور کنم این تو تنهایی؟؟


    دلم میخواست کله ی کچلشو از تنش جدا کنم ! 😤

    - کوری؟؟

    میبینی که تنهام !

    شایدم کری !

    نمیشنوی که میگم تنهام !

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت هفتاد و یکم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۲۳ مهر ۹۷
    • ۲۲:۳۵

    🔹 #او_را ... (۷۱)



    یه دفترچه ی شیک و خوشگل !

    بازش کردم ...


    خیلی خط قشنگی داشت !

    خیلی تمیز و مرتب

    و با نظم خاصی نوشته بود !

    جوری که اولش فکر کردم یه دفتر شعره !!


    ولی بعدش فهمیدم شعر نیست

    یعنی تنها شعر نیست !

    یه سری جملات

    و نوشته ها 

    و لا به لاشون هم گاهی شعر !


    از نوشته هاش سر درنمیاوردم

    نمیفهمیدم یعنی چی !

    یه جاهایی معذرت خواهی کرده بود

    یه جاهایی تشکر کرده بود

    بعضی جاها خواهش کرده بود


    یه سری جملات که با خوندنشون گیج میشدم !!

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت هفتادم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۲۳ مهر ۹۷
    • ۲۰:۲۲

    🔹 #او_را ... (۷۰)



    اعصابم واقعا خورد شده بود !

    به مامان و بابا حق دادم که دلشون نمیخواد یه احمق مثل من ، دخترشون باشه !


    کلافه بودم اما دیگه دلم گریه نمیخواست !


    روبه روی یه پارک ماشینو نگه داشتم .

    اما خاطره ی بدی که از آخرین پارک رفتنم داشتم

    مانع پیاده شدنم شد !


    تنها کسی که این وسط باعث شده بود وضعیتم بدتر نشه ، "اون" بود !


    نمیدونستم چرا

    برای چی

    امّا باید میدیدمش !


    گوشیمو برداشتم و قبل اینکه دوباره پشیمون بشم ، شمارشو گرفتم !

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت شصت و نهم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۲۳ مهر ۹۷
    • ۱۸:۱۴

    🔹 #او_را ... (۶۹)



    با صدای آلارم گوشی ،

    غلتی زدم و دستمو روی گوشم گذاشتم


    اما انگار قصد نداشت بیخیال بشه !!

    چشمامو به زور باز کردم

    میتونستم حس کنم که بخاطر گریه های دیشبم هنوز ،

    قرمز و متورمن !


    جوری سرم تیر میکشید که انگار یه سیخ رو رد میکنن تو مغزم و درش میارن !! 😣


    دستمو گذاشتم رو سرم و به تخت تکیه دادم ...


    بدنم به شدت خشک شده بود

    و صدای قار و قور شکمم باعث میشد که احساس تنهایی نکنم !

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت شصت و هشتم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۲۳ مهر ۹۷
    • ۱۶:۰۹

    🔹 #او_را ... (۶۸)



    و این استارتی بود برای برگشتن به حالت همیشگیشون !!


    معلوم بود واقعا شیش - هفت روز سعی در عادی نشون دادن شرایط ، براشون خیلی سخت گذشته ...!


    فضای سردی که به یکباره حاکم بر روابطمون شد ، اینو میگفت ...!


    خوبیش این بود که دیگه هیچ‌کس مجبور به تظاهر نبود !!


    تمام اون چندروز ، تو هتل حبس بودم که نکنه کسی منو ببینه و آبروی خانم و آقای دکتر به خطر بیفته ...!!


    اکثر وقتا رو خواب بودم و بقیش رو هم به گوش دادن آهنگ میگذروندم !


    جوری که تمام آهنگ های رپ رو از بر شده بودم ...!

  • ادامه مطلب