رمان او را - قسمت هفتادم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت هفتادم

  • AMIR 181
  • دوشنبه ۲۳ مهر ۹۷
  • ۲۰:۲۲

🔹 #او_را ... (۷۰)



اعصابم واقعا خورد شده بود !

به مامان و بابا حق دادم که دلشون نمیخواد یه احمق مثل من ، دخترشون باشه !


کلافه بودم اما دیگه دلم گریه نمیخواست !


روبه روی یه پارک ماشینو نگه داشتم .

اما خاطره ی بدی که از آخرین پارک رفتنم داشتم

مانع پیاده شدنم شد !


تنها کسی که این وسط باعث شده بود وضعیتم بدتر نشه ، "اون" بود !


نمیدونستم چرا

برای چی

امّا باید میدیدمش !


گوشیمو برداشتم و قبل اینکه دوباره پشیمون بشم ، شمارشو گرفتم !


هنوز همون آهنگ پیشواز قبلیشو داشت


چندثانیه گذشته بود که جواب داد !


- الو؟


امّا صدام در نمیومد !

وای ...

چرا بهش زنگ زدم !

حالا باید چی میگفتم ؟؟


تکرار کرد

- الو ؟؟


درمونده به صفحه ی گوشی نگاه کردم

ترسیدم قطع بکنه !

با خودم شروع کردم به حرف زدن !

بگو ترنم !

یه چیزی بگو ...

نمیخوردت که !


چشمامو بستم و با صدای آروم گفتم


- سلام !


صداش پر از تعجب شد !

- علیکم السلام .

بفرمایید؟


- اممم ... ببخشید ...

من ...

من ترنمم

ترنم سمیعی !


- به جا نمیارم !؟


وای عجب خنگیم من !

اون که اسم منو نمیدونست !!


- مـ...من ....

چیزه

ببینید ...!

من باید ببینمتون !


- عذرمیخوام اما متوجه نمیشم ...!!


از دست خنگ بازیم اعصابم خورد شده بود

نفس عمیقی کشیدم و کمی مسلط تر ادامه دادم


- من همونی هستم که میخواستید کمکش کنید !

همونی که دو شب خونتون خوابیدم !


تا چندثانیه صدایی نیومد !

- بـ...بله..بله ... یادم اومد

خوب هستین ؟


این بار اون به تته پته افتاده بود

- نه!

بنظرتون به من میاد اصلاً خوب باشم ؟؟


- خیلی وقت پیش منتظر زنگتون بودم

اما وقتی خبری نشد ،

گفتم احتمالاً بهترید !


- قصد نداشتم زنگ بزنم اما ...

الان ...

من ...

من میخوام بیام خونتون !!


- خونه ی من ؟؟ 😳

خواهش میکنم

منزل خودتونه

اما بیرون هم میتونیم باهم صحبت کنیم !


- نه!

راستش !

چطور بگم !

من اصلاً کاری با شما ندارم !

فقط میخوام چندساعتی تو خونتون باشم !

همین ....!!


فکرکنم شاخ درآورده بود !!!

- اممم ...

چی بگم والا !

هرچند نمیفهمم ولی هرطور مایلید !

البته من الان سرکارم

و خونه کمی ...

شلوغه 😅


- مهم نیست !

امیدوارم ناراحت نشید !

کلیدو چجوری ازتون بگیرم ؟


خودمم باورم نمیشد اینقدر پررو باشم !!


- شما بگید کجایید ، کلیدو براتون میارم !


آدرس یه جایی طرفای میدون آزادی رو دادم و منتظر شدم تا بیاد !

سعی میکردم به کاری که کردم فکر نکنم وگرنه احتمالاً خودمو پرت میکردم جلوی یکی از ماشینا !!



سرمو گذاشته بودم رو فرمون و چشمامو بسته بودم که گوشیم زنگ خورد.

"اون" !!!

چه اسم مسخره ای !

کاش اسمشو میدونستم !!


- الو ؟


-سلام خانوم! بنده رسیدم

شما کجایید ؟


سرمو چرخوندم .

اون طرف خیابون وایساده بود و از پرایدش پیاده شده بود !

یه لباس سورمه ای ساده

با یه شلوار مشکی کتان

و یه کتونی سورمه ای

پوشیده بود !


با تعجب نگاهش میکردم !

یه لحظه فکرکردم شاید اشتباه میکنم که با یه آخوند طرفم !


- الو؟؟


- بله بله !

دارم میبینمتون

بیاید این طرف خیابون منو میبینید !


از ماشین پیاده شدم.

اومد جلو و مثل همیشه سرش پایین بود !

نمیتونستم باور کنم که زمین اینقدر جذابه !! 😒


تازه یاد پرروییم افتادم و منم سرمو انداختم پایین !!

البته از خجالت ...


- سلام


- سلام

ببخشید که تو زحمت افتادین !


- نه زحمتی نبود !

ولی ...

خونه واقعا بهم ریختس !!


- مممم ...

مهم نیست !!

ببخشید ...

واقعا به حال و هوای اونجا نیاز دارم !


- حال و هوای کجا ؟؟!!


- خونتون دیگه 😅


لبخند ریزی زد اما همچنان نگاهش به پایین بود !

ناخودآگاه کفشامو نگاه کردم که نکنه کثیف باشه !!


- خونه ی من؟؟ ☺️

چی بگم !!

به هرحال پیشاپیش ازتون عذرمیخوام !

خسته بودم ، نتونستم جمعش کنم .


- نه نه! ایرادی نداره!

فقط اگه میشه آدرس رو هم لطف کنید ممنون میشم !!


- چشم. تا هروقت که خواستید اونجا بمونید !

کلید هم همین یه دونست !

خیالتون راحت ...


آدرسو گرفتم و خداحافظی کردم .

اونقدر خجالت کشیده بودم که حتی نتونستم قیافشو درست ببینم !


خیلی دور بود !

حداقل از خونه ی ما !

حتی اسم محلش تا بحال به گوشم نخورده بود !


وقتی داشتم به سمت کوچه میرفتم ، همه با تعجب نگاهم میکردن !

فکر کردم شاید نباید با این ماشین میومدم اینجا !😐


وقتی از ماشین پیاده شدم هم نگاه ها ادامه داشت !

 حتما براش خیلی بد میشد که همسایه ها میدیدن یه دختر با چنین تیپی داره وارد خونش میشه !!!


سریع رفتم تو و درو بستم .

عذاب وجدان گرفته بودم که بازم باعث آبروریزیش شدم !!


خونه یه بوی خاصی میداد !

نگاهم به در آهنی که نصفه ی بالاش شیشه بود دوخته شد !


نمیدونستم چی این خونه ی قدیمی و کوچیک و ...

منو اینقدر آروم میکنه !!


کفشامو درآوردم و رفتم تو

دلم میخواست این خونه رو بغل کنم !!


نگاهمو تو اتاق چرخوندم

همون شکلی بود !

اون قدری هم که میگفت بهم ریخته نبود !


فقط چند تا کتاب و دفتر رو زمین پخش بود و یه بشقاب نشسته رو ظرفشویی بود !


رفتم سمت کتابا


 عربی بودن !


جامع المقدمات ،

مکاسب ،

بدایة الـ.... نمیدونم چی چی !!


اسمشون حتی تا بحال به گوشمم نخورده بود !



توجهم به دفترچه ای که کنار کتابا بود ، جلب شد !

ورق زدم

توش پر از شعر بود !!

و صفحه اولش یه اسم بود


سجاد صبوری !!


یعنی اسم "اون" بود ؟؟

صفحه اول یکی از کتاب ها رو هم باز کردم !

همین اسم بود !

پس اسمش سجاد بود !

سجاد صبوری !


کتابا رو جمع کردم و گذاشتم یه گوشه .


اما دفترچه رو گرفتم دستم و شروع کردم به خوندن ....!



"محدثه افشاری"

  • نمایش : ۴۰۲۰
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی