- AMIR 181
- دوشنبه ۲۳ مهر ۹۷
- ۱۸:۱۴
🔹 #او_را ... (۶۹)
با صدای آلارم گوشی ،
غلتی زدم و دستمو روی گوشم گذاشتم
اما انگار قصد نداشت بیخیال بشه !!
چشمامو به زور باز کردم
میتونستم حس کنم که بخاطر گریه های دیشبم هنوز ،
قرمز و متورمن !
جوری سرم تیر میکشید که انگار یه سیخ رو رد میکنن تو مغزم و درش میارن !! 😣
دستمو گذاشتم رو سرم و به تخت تکیه دادم ...
بدنم به شدت خشک شده بود
و صدای قار و قور شکمم باعث میشد که احساس تنهایی نکنم !
از لای چشمای بادکنکیم که مثل یه کوه سنگین شده بود ساعتو نگاه کردم
اَه ...
باید میرفتم دانشگاه 😒
نیاز به دوش گرفتن داشتم
همین الان هم دیرم شده بود !
بیخیال استاد سختگیر و نچسب ساعت اولم
رفتم سمت حموم ! 🛁
احساس میکردم این مفیدتر از اون کلاس های مسخرست !!
حداقل کمی حس سبکی بهم میداد
بعد از حموم ،
رفتم توی تراس .
یاد روزی افتادم که میخواستم از اینجا خودمو پرت کنم پایین !
اونموقع شاید بدبختیام نصف الانم بود ...
نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم .
سعی کردم به روزای خوشم فکرکنم
اما هیچی به خاطرم نیومد !
به تموم روزایی که تو این چند ماه گذشته گذرونده بودم فکرکردم .
چقدر دلم آرامش میخواست ❣
تو تمام این مدت هیچی نتونسته بود آرومم کنه
بجز ...
خونه ی اون !
و حتی ماشین اون !
یا ....
نه !
خودش نه 😣
با تصور اینکه الان تو گوشیم شماره ی یه آخوند سیوه خندم گرفت !!
ولی کاش میشد یه بار دیگه برم تو اون خونه !
نمیدونم چرا
ولی اونجا با همه جا فرق داشت !
دیوونگی بود امّا چاره ای نداشتم
رفتم تو مخاطبین گوشیم
تا رسیدم به شمارش که با اسم "اون" سیو شده بود !!!
یه لحظه انگشتم میرفت رو شمارش
و یه لحظه عقب میومد !
آخه زنگ میزدم چی میگفتم ؟!!
میگفتم ببخشید میشه بیام خونت آروم شم ؟ 😒
من حتی اسمشو نمیدونم !!
با دیدن ساعت ، مثل فنر از جا پریدم !!
اگر بازم میخواستم وقتمو تلف کنم ، دیگه به هیچکدوم از کلاس ها نمیرسیدم !
و دیگه حوصله جنگ و دعوا با بابا رو نداشتم ...!
بعد از کلاس ، با مرجان قرار داشتم.
به خاطر اینکه می ترسیدم هنوز با مامان در ارتباط باشه ،
پیشش هیچ صحبتی راجع به "اون" نکرده بودم .
و خواهش کرده بودم چیزی راجع به اون دو روز ، ازم نپرسه !
رسیدم جلوی در خونشون و ماشینو پارک کردم .
هنوز از دست مرجان دلخور بودم ،
هرچند سعی کرده بود از دلم در بیاره
ولی تازگیا به شدت کینه ای شده بودم !
اما وسوسه ی خوردن مشروب،
نمیذاشت خیلی به کینه و ناراحتیم فکر کنم !!
ماشینو قفل کردم و رفتم بالا .
اما ضدحالی که خوردم ،
این دلخوشی رو هم ازم گرفت !
وقتی که مرجان تازه داشت از خود بی خود میشد و از ته دل شروع کرده بود به خندیدن ،
هرچی که خورده بودم رو بالا آوردم ! 😣
معدم داشت میسوخت
و دلم درد گرفته بود !
قار و قور شکمم یادم انداخت که از صبح چیزی نخوردم !
بی حال روی یکی از مبلها ولو شدم و مرجان رو که کاملا شبیه خل و چلا شده بود نگاه میکردم !
اینقدر این صحنه برام چندش آور بود که نمیتونستم باور کنم منم با خوردنش ،
یه چیزی شبیه مرجان میشم !! 😣
بدون حرفی کیفمو برداشتم و از خونه زدم بیرون !
سوار ماشین شدم و با سرعت از اونجا دور شدم .
"محدثه افشاری"