رمان او را - قسمت شصت و هشتم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت شصت و هشتم

  • AMIR 181
  • دوشنبه ۲۳ مهر ۹۷
  • ۱۶:۰۹

🔹 #او_را ... (۶۸)



و این استارتی بود برای برگشتن به حالت همیشگیشون !!


معلوم بود واقعا شیش - هفت روز سعی در عادی نشون دادن شرایط ، براشون خیلی سخت گذشته ...!


فضای سردی که به یکباره حاکم بر روابطمون شد ، اینو میگفت ...!


خوبیش این بود که دیگه هیچ‌کس مجبور به تظاهر نبود !!


تمام اون چندروز ، تو هتل حبس بودم که نکنه کسی منو ببینه و آبروی خانم و آقای دکتر به خطر بیفته ...!!


اکثر وقتا رو خواب بودم و بقیش رو هم به گوش دادن آهنگ میگذروندم !


جوری که تمام آهنگ های رپ رو از بر شده بودم ...!


چند بار دیگه هم مامان و بابا بخاطر صورتم بحثشون شد !

که باعث میشد غرورم از قبل هم خورد تر بشه ... 😢


باورم نمیشد اینقدر آدم بی ارزشی شده باشم که بدون در نظر گرفتنم ، راجع بهم صحبت و دعوا کنن ... 💔


تو اون ده روز ، تنها چندبار از هتل خارج شدم که اون هم برای خریدن سیگار بود !


و یک اسپری

 برای از بین بردن بوی سیگار ...


کم حرف میزدم

یعنی حرفی نداشتم که بزنم !

در حد سلام و خداحافظ

که اون هم اونقدری زیر لبی بود که خودم به زور صداشو میشنیدم ! 😕


مامان راست میگفت !

زخم روی صورتم وحشتناک تو چشم بود !


کاش میشد از عرشیا شکایت کنم

اما با کدوم شاهد ؟؟

اصلاً اگر هم مشکلی از این جهت نبود ،

چجوری باید از رابطم با چنین آدم مزخرفی برای بابا

که جز هم کیشای خودشو آدم حساب نمیکرد

توضیح میدادم !؟ 😣


در آخر هم مامان برای جراحی صورتم حریف بابا نشد ...!


حتی دیگه موافق پیشنهاد مامان

برای ادامه تحصیل من

تو خارج از کشور نبود !


و میگفت "جلوی چشممونه نمیدونیم داره چه غلطی میکنه !

فکرکن بفرستمش جایی که هیچ کنترلی روش ندارم !!

نمیدونم این بچه به کی رفته !

همش تقصیر توعه 😠

من از همون اولشم میگفتم بچه نمیخوام !"


نمیدونم

فکر میکرد نمیشنوم یا از قصد بلند میگفت تا بیشتر از این بشکنم ...!


هیچی بیشتر از اینکه فکر میکردم یه موجود اضافی ام ، اذیتم نمیکرد ... 😣


بالاخره اون روزای مسخره

هرجور که بود ، تموم شدن 

و برگشتیم تهران ...


اما با حالی که هرروز بدتر و بدتر میشد و منو تا مرز جنون میبرد !


تا یک هفته تونستم دانشگاه رو به بهونه ی لق و تق بودن بپیچونم !


روزایی که با کمک مرجان ، سیگار ، مشروب و هدست به شب میرسید

و با کمک قرص آرامبخش به صبح !!


هیچکس باورش نمیشد این مرده ی متحرک ، ترنم سمیعیه !!


مامان سعی داشت با استفاده از روش هایی که برای بقیه مریض هاش به کار میبرد ،

حال داغون من رو هم خوب کنه !


اما هربار به یه بهونه از سرم بازش میکردم و

در اتاق رو قفل میکردم !!


با شروع دانشگاه ، هرروز یه چسب زخم به صورتم میزدم و سعی میکردم فاصلم رو با همه حفظ کنم

تا کسی چیزی از علت زخمم نپرسه 😒


یک ماهی به همون صورت میگذشت

و فقط کلاس های دانشگاه رو

اونم نه به طور منظم ،

و نه به اختیار خودم ،

شرکت میکردم !


و سعی میکردم معمولی باشم

به جز وقتایی که گیر دادن مامان و بابا شروع میشد !


اون شب بعد از شام ، طبق معمول بابا صحبت رو کشوند به بی لیاقتی های من

و اینکه اون دوشب رو کجا سپری کرده بودم

و زخم صورتم و خودکشیم برای چی بود !


دیگه حال دعوا کردن نداشتم !

فقط بشقاب رو انداختم زمین و خورد کردم و بدو بدو رفتم تو اتاق و درو بستم ...!


اما آروم نشدم !

ناخودآگاه شروع به داد زدن کردم


" چرا ولم نمیکنید 😠

چرا راحتم نمیذارید 😖

چیکار به کارم دارید 😫

من که حرفی با شما ندارم ...

خستم کردید 😭 "


بلند بلند جیغ میکشیدم و خودمو میزدم !

موهامو میکشیدم و گریه میکردم !


شاید واقعا دیوونه شده بودم !


به قدری جیغ زدم که گلوم شروع به سوختن کرد !


بی حال روی زمین افتادم و چشمامو بستم ....



"محدثه افشاری"

  • نمایش : ۳۹۰۴
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی