- AMIR 181
- يكشنبه ۲۹ مهر ۹۷
- ۱۸:۰۴
🔹 #او_را ... (۸۸)
این یکی رو دیگه نمیتونستم قبول کنم !
" هرچی بیشتر دنبال خواهشهای دلت بری ،
بیشتر ضربه میخوری ! "
این مدلش از همون حرفهای آخوند جماعت بود ! 😒
همونا که تموم خوشی آدم رو ازش میگیرن به بهونه حروم بودن !!
" تو انسانی !
چرا انسان آفریده شدی؟! "
چقدر اینجای حرفش آشنا بود !!
کجا شنیده بودم ...!؟؟
یدفعه یاد اون جلسه افتادم! اونجا شنیده بودم...!
به مغزم فشار آوردم تا یادم بیاد چی بود ...
" خالقت چرا تو رو به شکل انسان خلق کرده؟! چرا تو رو آفریده ؟
میگه تو رو خلق کردم برای خودم ...!! "
سرم رو تکون دادم
هرچی که میخوندم و هرچی که به ذهنم میرسید تند تند مینوشتم ! ✍
بقیهاش رو خوندم
" تو انسان نشدی که بری دنبال هرچی که دلت میخواد !
اونی که میره دنبال دل بخواهی هاش ، یه موجود دیگهست !!
انسان نیست ! "
یعنی چی؟ منظورش چی بود؟ 😕
حیوون رو میگفت ؟
داشت بهم برمیخورد !!
دفترچه رو بستم و با اخم به پشتی صندلی تکیه دادم ! 😠
" اصلاً کی گفته من باید هرچی که اون تو نوشته رو قبول کنم ؟
مگه من خودم عقل ندارم؟؟ 😒 "
چرا !
ولی عقلم هم با دفترچه همدست شده بود !
" خب... راست میگه ...
اما نمیفهمم منظورش رو
یعنی چی ؟
پس تموم زندگیم حسرت لذت هایی که دلم میخواد رو بخورم ؟؟! "
دوباره یاد اون جلسه افتادم !!
" اگر لذت نمیبردی از زندگیت ،
از دینداریت ،
خودت رو مؤمن معرفی نکن !
آبروی دین رو نبر !! "
واقعا احساس خنگی بهم دست داده بود !
ناامیدانه به دفترهایی که جلوم باز کرده بودم نگاه کردم !
چرا همه چی یهجوری بود !!؟ 😢
یه پازل تو ذهنم درست شده بود
خودکار رو برداشتم و همه رو نوشتم :
رنج ، لذت ، انسان ، حیوان ، دین ، زندگی ، خدا ، خواهش های دل !!
نمیدونستم یعنی چی!!
حتی نمیتونستم باهاشون جمله بسازم!!😕
ساعت رو نگاه کردم و بلند شدم ! 🕢
دوست نداشتم بازم با تعجب نگاهم کنن !!
بعد از مدت ها یه مانتوی دکمه دار و کمی بلندتر از بقیه مانتوهام رو پوشیدم
و به یه کرم پودر و خط چشم باریک ، راضی شدم !
دوباره ماشین خودم رو گرفته بودم
اون که نبود !
دیگه چه فرقی داشت با چه ماشینی برم و بیام !! 😢
آهنگ رو پلی کردم و راه افتادم !
ولی به قدری ذهنم درگیر بود که هیچی نمیشنیدم !
قطعش کردم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم !
مغزم نیاز به آرامش داشت ...
هنوز هم نگاهها روم سنگینی میکردن،
سرم رو انداختم پایین و رفتم همون جای قبلی نشستم .
این دفعه صاحب پایی که جلوم جفت شد رو میشناختم !
منم بهش لبخند زدم و چایی رو برداشتم !
یه دخترکوچولو برام قند آورد
داشت دور میشد که یه نفر دستشو گذاشت رو پام !
سرم رو برگردوندم و با دو جفت چشم آشنا و یه لب خندون رو به رو شدم !
- خوش اومدین ! 😊
همون دختر چایی به دست کنارم نشسته بود !
با لبخند همراه با تعجب نگاهش کردم !
- ممنونم !
هم سنهای خودم بود !
روسری ابریشمی سورمه ای رنگی با گل های ریز سفید،صورت مهربونش رو قاب گرفته بود !
- احتمال میدادم بازم بیای ☺️
خودمم از وقتی این حاج آقا جدیده اومده ، دلم نمیاد یه جلسه رو هم از دست بدم ! 😅
- امممم ...
اره خب حرفاش جالبه! ☺️
با شروع سخنرانی ، هر دو به هم لبخند زدیم و ساکت شدیم !
"محدثه افشاری"