- AMIR 181
- شنبه ۲۸ مهر ۹۷
- ۲۲:۲۵
🔹 #او_را ... (۸۷)
کم کم هوا داشت روشن میشد !
اما هنوز داشتم میخوندم .
اونقدر مغزم پر از سوال بود که هرچی میخوندم ، کم بود !!
آرزوهایی که هیچوقت بهشون نرسیده بودم 😢
چیزایی که دوست داشتم اما نداشتم
شرایطی که من رو تو فشار قرار بده تا رشد کنم و بزرگ بشم
برنامه ریزی هایی که به هم میخورد
و خلاصه تلخی دنیا ...
این همون واقعیتی بود که اون شب راجع بهش تو اون جلسه ، شنیده بودم !
همون واقعیتی که اگر بپذیری ، افسرده نمیشی !!
ناخودآگاه مغزم شروع به مقایسه کرد !
مقایسه ی این حرفها با حرفهای مرجان !
قبول رنج ، تلاش ، رسیدن به لذت و آرامش دائمی ؛
فرار از رنج ، قبول پوچی ، رسیدن به لذت و آرامش چند ساعته !!
حرفهای هردوشون منطقی به نظر میومد
اما حرف مرجان حالم رو بد میکرد !
یاد روزایی افتادم که همه جوره میخواستم از منطقی که مرجان به کار برده بود ، فرار کنم
و آخرش با حقارت تسلیم شدم و زندگیم از قبل هم تلختر شد !!
نفسمو دادم بیرون
میارزید یه بارم حرف های اون رو که خودش غرق تو آرامش بود ، قبول کنم
حداقل یه مدت امتحانی !
خودکارم رو برداشتم و آخر صفحه نوشتم : قبول!! 💯
نور خورشید خودش رو از لابه لای پرده ، به اتاقم رسوند
خواب کم کم داشت میومد سراغم .
رو تختم خزیدم و طبق عادت بالشم رو بغل کردم ... 😴
دم ظهر بود که چشمام رو باز کردم
از گرسنگی شکمم رو گرفتم و رفتم بیرون .
از بوی قشنگی که تو خونه پیچیده بود فهمیدم که شهناز خانوم اومده !
هروقت که میومد لااقل سه چهار مدل غذای سنتی درست میکرد و میذاشت تو یخچال 😋
شهناز خانوم تنها کسی بود که بابا بهش اعتماد داشت و اجازه میداد برای تمیز کردن خونه بیاد .
بعد از خوردن سوپ خوشمزه ای که بوش خونه رو برداشته بود ، به اتاقم برگشتم .
سه شنبه بود
دلم میخواست یک بار دیگه هم به اون جلسه برم.
فضای دلنشینی داشت ...❣
البته باید خیلی زود برمیگشتم که دوباره مجبور نشم تهدیدهای بابا رو بشنوم ! 😒
چند ساعتی وقت داشتم . نشستم پشت میز و دفترچه رو باز کردم 📖
"محدثه افشاری"