- AMIR 181
- شنبه ۱۲ آبان ۹۷
- ۱۹:۱۰
🔹#او_را... (۱۳۰)
تصمیم سختی بود اما قلب و عقلم میگفتن به همه سختی هاش میارزه!
هنوزم با تمام وجود احساس میکردم نیاز دارم که سجاد باشه.
دلم براش لک زده بود... 😔
و این آزارم میداد !
روسری هایی که تازه خریده بودم رو آوردم و یکیشون که زمینه ی مشکی و خال های ریز سفید داشت، برداشتم .
کلی جلوی آینه با خودم درگیر بودم تا تونستم مثل زهرا ببندمش .
چادرم رو سر کردم و از اتاق خارج شدم .
بابا و مامان مشغول خوردن صبحانه بودن .
سعی کردم به طرفشون نگاه نکنم .
وسایل شخصیم رو از ماشین برداشتم و بردم تو اتاق و برگشتم پایین .
بابا با اخم به خوردنش ادامه میداد و مامان با نگرانی نگاهم میکرد .
استرس عجیبی گرفته بودم ...
زیر لب خدا رو صدا زدم و جلو رفتم .
سلام دادم و سوییچ رو گذاشتم رو میز
خواستم برم که با صدای بابا میخکوب شدم!
- کارت های بانکی!؟؟
آروم پلک زدم و برگشتم طرفشون.
کارت ها رو از کیفم درآوردم و گذاشتم کنار سوییچ
- از این به بعد فقط میتونی تو اون اتاق بخوابی.
همین!
و سعی کن جوری بری و بیای که چشمم بهت نیفته 😒
چشمی گفتم و به چهره ی نگران مامان لبخند اطمینان بخشی زدم و از خونه بیرون رفتم !
دیگه هیچی نداشتم ...
قلبم تو سینم وول وول میخورد اما سعی میکردم به نگرانیهاش محل نذارم .
زیرلب با خدا صحبت میکردم تا کمی آروم بشم...
کیفم رو گشتم و با دیدن دو تا تراول پنجاهی، خوشحال شدم.
برای بار اول سوار تاکسی شدم و به دانشگاه رفتم!
وسط یکی از کلاس ها گوشیم زنگ خورد.
زهرا بود!
قطع کردم و بعد از کلاس خودم باهاش تماس گرفتم.
- خوبی ترنم؟ چه خبر؟
- خوبم ولی فکرکنم باید دنبال کار باشم زهرا !
با صدهزار تومن چندروز بیشتر دووم نمیارم ! 😑
تقریبا جیغ زد
-واقعا؟؟یعنی بهشون گفتی....
-آره واقعا!بابای من پولداره ولی خدا از اون پولدار تره! 😊😅
زهرا هم با من خندید .
- نمیدونم قراره چی بشه زهرا !
واقعا دیگه جز خدا کسی رو ندارم
هیچ کسو ...
و یاد سجاد افتادم! ❤️
قرار شد زهرا دو ساعت دیگه جلوی دانشگاه بیاد دنبالم !
با صدای اذان، رفتم سمت نمازخونه .
این بار همه چی برعکس شده بود .
"محدثه افشاری"