رمان تا‌پروانگی - قسمت نهم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان تا‌پروانگی - قسمت نهم

  • AMIR 181
  • چهارشنبه ۱۲ مرداد ۰۱
  • ۱۰:۴۰

#تاپــــروانگی🦋  (۹)

 

حق با خواهرش بود.

حالا همه چیز در نظرش مشکوک بود!

همین که ارشیا به هوش آمده و حواسش جمع شده بود

خواست تا رادمنش را ببیند.

حتی یکی دوبار هم که مشغول حرف زدن بودند

از او به دلایل مختلف خواسته بود تا اتاق را ترک‌کند.

شم زنانه اش به کار افتاده بود و پشت سر هم‌ حدس و فرضیه می‌زد

جوری که خودش هم می‌ترسید از این همه تصورات منفی

 

باید زودتر ماجرا را می‌فهمید تا آرامش‌ بگیرد.

حالا که ارشیا تحت تاثیر داروهای مسکن خوابیده بود

و می‌دانست حداقل تا ۲-۳ ساعت دیگر هم بیدار نمی‌شود

بهترین موقعیت بود!

 

اما شجاعت نداشت حتی به گوشی کنار تخت نزدیک شود

و شماره ی رادمنش ‌را بردارد.

ولی مجبور بود...

بعد از کلی نهیب زدن و دودل بودن

بالاخره با بدبختی و دست‌هایی که لرزان شده بود

کاری را که باید انجام داد، شماره را برداشت و وارد موبایل خودش کرد.

روی نیمکت سالن نشست و نفسش را بیرون فرستاد

هیچ وقت در در مسائل شوهرش دخالت نکرده بود

و حالا هم حس خوبی نداشت.

هرچه بیشتر فکر می‌کرد، شک و تردید بیشتری روی تصمیمش‌ سایه می‌انداخت.

اما اوهام جدید و مزخرف باعث آزارش شده بود.

عزمش را جزم کرد و با گفتن بسم الله شماره را گرفت.

مدام پیش خودش تکرار می کرد که چه بگوید.

تماس برقرار شد و بعد از چندتا بوق خوردن

صدای آشنایی گوشش را پر کرد:

- الو 

 

آب دهانش را قورت داد و سعی کرد راحت صحبت کند:

+ الو، سلام رنجبر هستم

- سلام خانم، بله شناختم. احوال شما؟

+ بد نیستم ممنون

- اتفاقی افتاده؟

+ نه‌ هیچی... اما... راستش می خواستم باهاتون صحبت کنم 

- خواهش می کنم، در خدمتم

+ به نظرم اگه حضوری حرف بزنیم‌ خیلی بهتره‌، البته اگه وقت داشته باشید...

- مطمئنید حال ارشیا خوبه؟

+ بله خوابیده... نمی خوام باخبر بشه بهتون زنگ زدم

- متوجه شدم تقریبا. هیچ اشکالی نداره. من فردا صبح خدمت می رسم. خوبه؟

+ خیلی ممنونم جناب رادمنش

- با همین شماره تماس بگیرم؟

+ بله، متشکرم 

- خواهش می کنم. امری نیست؟

+ عرضی نیست. خدانگهدار

- وقت شما بخیر

 

با خیال راحت قطع کرد.

نفسش را دوباره و اینبار پر سر و صدا بیرون داد.

+ دیدی ریحان جان، انقدر ها هم سخت نبود.

 

و با طمانینه برگشت به اتاق ...

با رادمنش توی پارک کنار بیمارستان قرار داشت.

زودتر از موعد رفت تا کمی از بوی تند الکل همیشگی پیچیده در راهروها دور باشد.

از شنیدن صدای خش‌خش برگ‌ها زیر‌ نیم‌بوتش حس‌ خوبی داشت. نم‌نم باران شروع شده بود. نفس عمیقی کشید و خواست روی نیمکت چوبیِ نیمه خیس بنشیند اما پشیمان شد.

چادرش را جمع تر کرد تا پایینش لکه نشود.

کاش لباس بیشتری می پوشید.

همیشه سرمایی بود.

 

- سلام

رادمنش بود، مثل همیشه خوش پوش و آن تایم

این دو صفتی بود که بارها از ارشیا شنیده بود.

 

+ علیک سلام 

- هوا خیلی مناسب نیست بهتره بریم توی ماشین من

 

چند دقیقه بعد در حالی که قهوه نیمه شیرینش را مزه می‌کرد

از پشت شیشه ماشین شاسی‌بلند او به تردد آدم‌ها نگاه می‌کرد.

 

- خب من سراپا گوشم خانم. راستش کنجکاو شدم بدونم چه موضوعی باعث شده که اینجا باشم. اونم بدون اطلاع جناب نامجو!

 

نفهمید که کلامش بوی طعنه داشت یا صرفا کنجکاوی بود.

البته خیلی هم اهمیت نداشت...

 

همانطور که انگشتش را دور ماگ قهوه می کشید گفت‌: 

+ می تونم صادقانه سوالی بپرسم و توقع جواب صادقانه هم داشته باشم؟

- حتما! من همیشه حامی راستگویی‌ام.

+ مطمئنم اتفاق مهمی افتاده که شما و ارشیا ازش باخبرید اما به هر دلیلی منو در جریان نمیذارید. ارشیا که سکوت کرده اما توقع دارم که حداقل شما بگید موضوع از چه قراره...

 

به وضوح جمع شدن ناگهانی عضلات صورتش رادمنش را دید!

 

"الهام تیموری"

  • نمایش : ۸۹
  • کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی