- AMIR 181
- جمعه ۱۴ مرداد ۰۱
- ۲۱:۱۰
#تاپــــروانگی🦋 (۱۴)
پشت میز آشپزخانه نشسته بود
لیوان چای در دستش بود
و بدون اینکه لب بزند، هرازچندگاهی آه میکشید...
احساس می کرد جغد شومی روی زندگیش سایه انداخته
و شنیدن خبرهای بد همینطور ادامه دارد!
چقدر ارشیا امروز ناراحت شده و چقدر خودش از دست رادمنش کفری بود!
دلش میخواست زنگ بزند و تا میتواند بد و بیراه بگوید بهخاطر رازداریش!
اما میترسید با هر حرکت جدیدی آتشفشان درونی و نیمه فعال همسرش را روشنتر بکند!
- چیزی شده دخترم؟ خیلی ساکتی
از حضور زری خانم معذب بود
اما چون طبقه پایین را رنگ می کردند
چند روزی مهمان خانه پسرش شده بود گویا
هرچند او هم بی خبر و سرزده آمده بود پیش ترانه
خانه خودش و تنهایی را ترجیح می داد
مخصوصا حالا که خواهرش هم اینجا نبود ...
+ نه حاج خانوم، چیزی نشده
سعی کرد لبخندی تصنعی بزند
اما لب هایش کش نمیآمدند!
- رنگ به رو نداری؛ چیزی می خوری بیارم؟
+ نه، ممنونم هیچی...
- خلاصه که منم مثل مادرت. تعارف نکنی عزیزم
با یادآوری خانمجان و نبودش
غصه عالم تلنبار شد روی قلبش
دوباره اشک به چشمش نشست
هیچ چیز از دید مادرها دور نمیماند انگار
+ یه وقتایی از همیشه بیشتر نبود خانمجان رو حس می کنم
انگار بعضی دردا و صحبتا فقط مادر دختریه
زری خانم مهربانانه لبخند زد ،دستش را گرفت و گفت:
- حق داری. خدا رحمتش کنه، زن نازنینی بود.
بعد هم سری تکان داد و بلند شد
- اما تا بوده همین بوده!
دو دقیقه از این غذا غافل بشم ته گرفته...
تازگیا حواس پرت شدم
نگاه به قیافه ی زهوار در رفته ی این قابلمه نکن مادر
من جونم به همین دیگچه های مسی و قدیمیه
هرچی هم بگن تفلن اله و بله و خوبه بازم قبولشون ندارم که ندارم
هنوز داشت صحبت میکرد
که ناغافل در مسی از دست لرزانش سر خورد
و با سر و صدا پرت شد روی سرامیک های دو رنگ آشپزخانه...
همه جای آشپزخانه را بخار گرفته بود...
رشته های نیمه پخت ماکارانی
دور تا دور گاز و روی زمین و سینک پخش شده بودند
و او درست وسط آشپزخانه ایستاده بود و مثل بیدهای باد زده میلرزید.
نگاهش خورد به دست گره شده ارشیا که حالا سرخ بود و خیس...
هول شد و همین که خواست قدمی بردارد ارشیا تقریبا نعره زد:
- میشه برای من دل نسوزونی؟!
دستم چیزیش نمیشه اما اونی که داره آتیش میگیره وجودمه
فقط چند روز از زندگی مشترکشان گذشته بود
و هنوز آن چنان با خلقیات خاص همسرش آشنا نبود!
با اینکه همچنان در شوک حمله ناگهانی ارشیا به قابلمه ماکارانی در حال جوش روی گاز بود اما سعی کرد به خودش مسلط باشد.
+ نه... نمی خوای بگی چی شده؟!
- یعنی خودت نمیدونی؟
+ آروم باش تو رو خدا
اصلا هر اتفاقی هم که افتاده باشه باهم حرف میزنیم.
بیا رو دستت آب خنک بگیر تا...
هول شد و همین که خواست قدمی بردارد ارشیا تقریبا نعره زد:
- میشه برای من دل نسوزونی؟!
دستم چیزیش نمیشه اما اونی که داره آتیش میگیره وجودمه
فقط چند روز از زندگی مشترکشان گذشته بود
و هنوز آن چنان با خلقیات خاص همسرش آشنا نبود!
با اینکه همچنان در شوک حمله ناگهانی ارشیا به قابلمه ماکارانی در حال جوش روی گاز بود اما سعی کرد به خودش مسلط باشد.
+ نه... نمی خوای بگی چی شده؟!
- یعنی خودت نمیدونی؟
+ آروم باش تو رو خدا
اصلا هر اتفاقی هم که افتاده باشه باهم حرف میزنیم.
بیا رو دستت آب خنک بگیر تا...
- همش تظاهر و تظاهر... اه! بسه بابا
+ چه تظاهری؟!
من نباید بدونم به جرم کدوم گناه نکرده اینجوری باید تن و جونم بلرزه؟!
- ده بار! ده بار زنگ زدم به خونه و جواب ندادی...
+ همین؟! خب خونه نبودم
- دقیقا این که کدوم گوری بودی برام مهمه
داشت آشفته می شد ولی می خواست درکش کند!
با صدای زری خانم به زمان حال برگشت:
- ببخش دخترم ترسیدی؟
پیری و هزار درد...
دستم قوت تحمل یه در رو هم نداره
چشمهای به اشک نشستهاش را بالا آورد و ناخواسته گفت:
+ حق داره؛ ارشیا حق داره! من بهش قول داده بودم
"الهام تیموری"
+ همین؟! خب خونه نبودم
- دقیقا این که کدوم گوری بودی برام مهمه
داشت آشفته می شد ولی می خواست درکش کند!
با صدای زری خانم به زمان حال برگشت:
- ببخش دخترم ترسیدی؟
پیری و هزار درد...
دستم قوت تحمل یه در رو هم نداره
چشمهای به اشک نشستهاش را بالا آورد و ناخواسته گفت:
+ حق داره؛ ارشیا حق داره! من بهش قول داده بودم
"الهام تیموری"