- AMIR 181
- سه شنبه ۱۱ مرداد ۰۱
- ۱۰:۲۰
#تاپــــروانگی🦋 (۷)
دور خودش میچرخید
اشک می ریخت و زیر لب آیهالکرسی میخواند
اولین مانتو و شلواری را که دستش رسید پوشید
چادرش را به سر کشید، کیفش را برداشت و بیرون رفت
اوضاعش برای رانندگیکردن مناسب نبود؛ دربست گرفت.
و با دلی که آشوب تر و بیقرارتر از همیشه بود راه افتاد.
همین که ماشین از پیچ اولین کوچه گذشت و نگاهش افتاد به سیاهی های ایستگاه صلواتی دلش لرزید، چشمش را بست
و با تمام وجود امام حسین را صدا کرد...
"یا امام حسین، بخیر بگذرون"
تقریبا نیم ساعت نشده جلوی بیمارستان بود
انقدر برای دیدن همسرش سردرگم بود
که حتی متوجه نشد کرایه را چگونه حساب کرده!
جلوی پذیرش نرسیده رادمنش ظاهر شد
و نفهمید چه چیزی در چهره اش دیده
که سریع شروع کرد به دلداری دادن...
ولی خب تصادف ساده که نیازی به اتاق عمل نداشت!
سعی کرد مثل همیشه صبوری کند. خدایا...
کاش این همه تنها نبود. آن هم اینجا...
پشت درهایی که هرچند قفل و زنجیری نداشت
اما مانع از عبورش شده بودند.
لیوان آب را از رادمنش گرفت
و با صدایی که از شدت گریه گرفته بود گفت:
+ نمی فهمم، آخه چرا تصادف؟
ارشیا که هیچ وقت بی احتیاطی نمی کنه
- حادثه که خبر نمی کنه خانم. ممکن بود برای من اتفاق میافتاد.
بچه که نبود، می دانست اما نمیفهمید
چرا از بین این همه آدم، شوهر او باید تصادف میکرد
و مثلا وکیلش راستراست راه میرفت!
دوباره از علاقه ی زیاد خبیث شده بود!
زبانش را گاز گرفت و استغفراله گفت
ناخودآگاه یاد صبح افتاد...
هنوز عصبی از کابوس دیشب بود که لیوان شیر را روی میز گذاشت.
ارشیا که اتفاقا چند روزی هم بههم ریختهتر بود با قاشق کوچک روی تخم مرغ کوبید و پرسید:
- تو دیگه چرا اول صبح پکری؟
در جواب فقط شانه بالا انداخت.
متعجب بود از اینکه متوجه بی حوصله بودنش شده!
حتی موقع رفتن هم گفته بود:
- ممکنه امشب زودتر برگردم، قرمه سبزی می پزی؟
و او فقط برای چند دقیقه چقدر خوشحال شد
که روزش با اینهمه حرف و توجه از جانب ارشیا شروع شده
اما درگیر اوهام هم بود ...
راستی چرا هنوز خورشتش را بار نگذاشته بود؟!
انگار هنوز و دوباره دل خودش قیمه میخواست!
به خیالش بیتوجهی صبح را با شام خوشمزهی شب جبران می کرد. ولی حالا دست خودش نبود که گریهاش مدام بیشتر میشد
ای کاش دلیل گرفته بودنش را میگفت
یا نگذاشته بود به شرکت برود
ای کاش خواب لعنتی اش انقدر زود تعبیر نمیشد
و حالا تدارک غذای دوست داشتنی او را میدید
و هزاران ای کاش دیگری که مدام و بیوقفه
توی سرش چرخ میخورد...
بالاخره ثانیه های کشدار گذشت و دکتر سبزپوش بیرون آمد.
قبل از او رادمنش به سرعت سمتش رفت و پرسید :
- دکتر ،حالشون چطوره؟
- خوشبختانه خطر رفع شده در حال حاضر وضعیت قابل قبولی داره، فعلا هم توی ریکاوری هستن.
سعی می کرد هضم کند
حرف های عجیب بعدی دکتر را در مورد شرح حالش.
انگار کمکم باید خوشحال هم میشد
که شوهرش از چنین تصادفی جان سالم به در برده!
سرگیجه دست از سرش بر نمیداشت...
همین که دکتر رفت با ترانه تماس گرفت
و همه چیز را دست و پا شکسته برایش گفت
نیاز داشت به وجود خواهرش...
وقتی تخت ارشیا بیرون آمد اول نشناختش.
صورتش متورم و کمی کبود به نظر میرسید
و به دست و پایش آتل بسته شده بود.
سرش را هم باندپیچی کرده بودند...
و اما اخم همیشگی اش را هم داشت
که اگر نبود شاید شک می کرد به هویتش!
"الهام تیموری"