- AMIR 181
- پنجشنبه ۲۰ مرداد ۰۱
- ۱۰:۱۳
#تاپــــروانگی 🦋 (۲۵)
حواست اینجاست؟ با توام ریحانه...
با تلنگر ارشیا به زمان حال برگشت.
چطور در چند دقیقه غرق خاطرهها شده بود...
+ چی؟ آره حواسم اینجاست
- شنیدی دکتر چی گفت؟ بالاخره تا فردا مرخص میشم!
+ خداروشکر، این که خیلی خوبه
- هه... بنشینمو صبر پیش گیرم!
خوب میدانست درد اصلی همسرش را!
ارشیا مرخص شد با دست و پای گچ گرفته
و اخمی غلیظ که باز شدنی نبود اصلا!
رادمنش با جدیت تمام پیگیر کارهای شرکت و افخم بود.
اما آنطور که معلوم بود اوضاع مالی ارشیا هر روز خطرناک تر میشد و هیچ خبری از پیدا شدن افخم نبود... ریحانه اگر همسرش را دوست نداشت هم با ترحم نگاهش میکرد!
باید دست به کار می شد برای نگه داشتن زندگیش. فشارخون ارشیا مدام بالا میرفت و دکتر جدیدا قرص آرامبخش و فشار هم تجویز کرده بود و این اصلا نشانه خوبی نبود!
با ترانه و زریخانم مشورت کرده بود، هر چند دلش راضی به این کار نبود اما باید کمکی میکرد. این روزها ارشیا سر کوچکترین مسالهای داد و قال راه میانداخت و رگهای گردنش متورم میشد...
میترسید از گفتن، اما چارهای نبود...
برای تصمیمی که گرفته بود عزمش را جزم کرد.
اگر حالا نمیتوانست کاری کند و مفید باشد پس کی؟
جعبه را روی پای گچگرفته اش گذاشت و لبه تخت نشست.
سعی کرد لبخند بزند اما بیهوده بود...
ارشیا با بدخلقی گفت:
- این چیه؟
+جعبه ی جواهراتم
- خب؟
شانه اش را بالا انداخت و گفت:
+ لازمش ندارم
- بنداز دور
+ شاید به دردت بخوره
- که کاردستی درست کنم؟
باید صبوری می کرد...
در جعبه را باز کرد و به طلاهای داخلش اشاره کرد.
پرُ بود از زیورآلات قیمتی این سالها، که هیچوقت طعم خوشی را زیر دندانش نبرده بود و فقط برقش چشم نواز بود!
+ بفروش
ارشیا کمی کجکی نگاهش کرد و ناگهان زد زیر خنده، بلند و صدا دار! اشکهای به چشم نشسته اش را پاک کرد، سرش را تکان داد و گفت:
- ببین به کجا رسیدم... خدایا!
ریحانه اما بغض کرد از این همه خودآزاری او...
صدایش را صاف کرد و گفت:
+ ارشیا جان، این روزا برای هر کسی پیش میاد، سخت هست اما گذراست. تو نباید انقدر خودت رو اذیت کنی. همه آدما توی زندگی چندبار شکست رو تجربه می کنن...
هنوز کلامش تمام نشده بود که نفهمید ارشیا از کجای حرفش ناراحت شد، ناگهان مثل پلنگ زخم خورده نیمخیز شد و با دست چنان جعبه را پرت کرد که تمام محتویاتش روی تخت و زمین پخش شد...
تا کی باید ریز ریز جمعشان می کرد؟!
- شکست خوردن؟ تو چه میفهمی اصلا؟
ببینم من کی از تو کمک خواستم؟ هان؟
نکنه فکر کردی با فداکاریت دوباره همه چیز به روال عادی بر میگرده؟
مطمئن باش صدتا از این جعبهها هم ناچیزه در مقابل بدهیهای شرکت،اما من روی همین پای لنگ خودم دوباره وایمیستم.
همینم مونده که تو با این عقل کوچیکت به من، به ارشیا نامجو ترحم کنی و از اموال شخصیت بذل و بخشش کنی!
چنان قرمز و کبود شده بود که ریحانه به غلط کردن افتاد، اما روزها بود که برای گفتن این حرفها با خودش کلنجار رفته بود. نباید کوتاه میآمد
دست ارشیا را گرفت، محکم پسش زد و گفت:
- برو بیرون
دوباره کمی نزدیک تر رفت و با مهر گفت:
+ ارشیا جان، من زنتم. درسته که توان کمک آن چنانی ندارم اما بههرحال این طلاها و پسانداز هم ...
ارشیا از نزدیکترین فاصله ممکن به صورتش تقریبا عربده زد:
- بس کن، متنفرم از لحنی که بوی ترحم بده!
چرا نمی فهمی؟ برو بیرون!
ریحانه از چهرهی سرخ و کبودش ترسیده و مغزش انگار هنگ کرده بود.
- بلند شو برو بیرون تا دستم هرز نرفته!
لرزه به جانش افتاد، چقدر ترسناک شده بود...
ارشیا تابهحال هرگز حتی تهدید بهزدن هم نکرده بود!
صدای نفسهای بلند و عصبیش توی گوش ریحانه کشیدهتر میشد. حتما فشار خونش بالا رفته بود...
چاره ای جز رفتن هم داشت؟!
"الهام تیموری"