- AMIR 181
- شنبه ۲۹ مرداد ۰۱
- ۱۷:۲۷
#تاپــــروانگی 🦋 (۲۸)
ترانه دستش را کشید و مقابل ارشیا برد...
- خوب ببین ارشیا خان، داره می لرزه.
از صبح تا شب فقط بهخاطر اخم شما، غرور و کمحرفی شما، بیمحلی خانوادتون و کار و تصادف شما و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه داره با تنلرزه زندگی میکنه...
این مدت تمام شبانه روز مثل پروانه دورتون گشته و حتی یک لحظه هم از بدخلقیها و بدقلقی های شما ناراحت نشده.
چند کیلو لاغر شده اما گور باباش! نه؟
مهم جناب نامجوی بزرگه و بس ...
آقای ارشیا خان نامجو که خیلی ادعای غرور و مردونگی دارید
بهتر بود قبل از اینکه بخاطر غصه ورشکستگیِ کاری به این روز و حال رقتانگیز بیفتید، از غم شکست زندگی مشترکتون اینطور به صرافت میافتادید!
چیزی که داره این وسط از دست میره زندگیتونه نه پول...
همه تقریبا مات سخنرانی پشتسرهم او شده بودند
صدای بستن زیپ چمدان نیمهباز در فضای اتاق پیچید.
ترانه چمدان را برداشت و گفت:
- من ریحانه رو به عنوان تنها حامی و عضو خانوادش میبرم تا خار چشم شما نباشه، هر وقت احساس کردین که چه جایگاهی اینجا داشته بیاین دنبالش. خواهرم بی کس و کار نیست که مدام تحقیر بشه!
با یک دست چمدان را میکشید و با یک دست دیگر ریحانه را...
قبلاز اینکه از اتاق خارج بشود، قاب نگاهش پر شد از چشمهای همسرش، که نفهمید حالتش را...
که غم بود یا تاسف، بهت بود یا خشم!؟
گیج شده و مثل شی سبکی دنبال ترانه کشیده میشد.
توی راهپله بودند که صدای شکستن چیزی باعث شد تا توقف کند.
به ترانه نگاه کرد که بر عکس او بیتفاوت به راهش ادامه میداد.
چند پله دیگر را پایین رفت و بالاجبار ایستاد.
- چرا وایسادی؟
باز قاطی کرده داره لیوان و بشقاب پرت میکنه تو در و دیوار!
برا تو که باید عادی شده باشه. بیا بریم زودتر ...
مگر می توانست؟
صداها هر لحظه بیشتر می شد.
هرچند میترسید اما اگر به دل خودش بود دوست داشت برگردد بالا!
چشمه اشکش جوشیده بود و احساس میکرد دیگر طاقت اینهمه استرس را ندارد.
از دیشب تنها چیزی که خورده بود حرص و جوش بود.
کاش کسی از درد اصلی دل او هم خبر داشت!
پاهایش ضعف می رفت و بین انتخاب مسیر درست مردد بود
که سر و کله ی رادمنش پیدا شد...
- کجا خانوم نامجو؟
یعنی واقعا تو این شرایط دارین میذارین میرین؟! از شما بعیده!
دهانش تلخ شده بود مثل زهرمار... ترانه غرید:
- آقا شما لطفا کوتاه بیا!
یعنی معلوم نیست چقدر داغونه خودش؟
بمونه که چی؟ چهارتا حرف درشت دیگه بشنوه؟
- خانوم محترم شما حق دخالت...
- من کاملا حق دارم که تو زندگی خواهرم دخالت کنم
ولی دلیل جسارت شما رو نمیفهمم اتفاقا!
حالا صداها کشدار میشد و منقطع...
سرش پیچ و تاب میخورد
کاش ساکت می شدند!
دستش را گذاشت روی سرش
باید جایی را برای نشستن پیدا میکرد
دست دراز کرد تا نرده را بگیرد اما انگار معلق بود همهچیز ...
+ ت...رانه
اما نمی شنید!
کمک می خواست ولی هیچ بود و هیچ...
همه جا که خوب سیاه شد و درد که توی جانش پیچید
تازه صدای جیغ آشنا و دور ترانه توی مغزش فرو رفت...
باید خوب می خوابید!
"الهام تیموری"