- AMIR 181
- چهارشنبه ۱۹ مرداد ۰۱
- ۱۹:۱۰
#تاپــــروانگی 🦋 (۲۴)
دنبال ارشیا راه افتاد تا توی اتاق. باید ذهنش را خالی می کرد!
+ چرا تابهحال در مورد نیکا چیزی نگفته بودی؟
- چی میخواستی بشنوی؟
+ میگفت امشب مدام نگاهش میکردی
- تو چی فکر میکنی؟
+ چرا بهجای جواب دادن سوال میپرسی دوباره ارشیا؟
پوف بلندی کشید و مشغول باز کردن دکمه مچ دستش شد.
- دلم میخواد یه چیزایی رو خودت بفهمی! نه اینکه برات دیکته کنم
+ آخه اون حتی گفت که منو کردی عروسک خیمه شب بازی تا ...
ارشیا دکمهها را پرت کرد روی میز و با عصبانیت گفت:
- بسه خانوم! تو هرچی بشنوی رو باور میکنی؟
سادگیت خوبه اما ساده بودنت نه...
من دفعه اول و آخرمه که دارم توجیهت میکنم!
اگر واقعا نیکا رو دوست داشتم
چرا طلاقش دادم که حالا بیفتم دنبالش؟
ببینم تو اصلا فکر نکردی ببینی از بین اینهمه دختر چرا تو؟
دست روی گردنش گذاشت
تکیه داد به کمد چوبی سفید و نگاهش را به سقف دوخت
چند دقیقه سکوت کرد و بعد طوری که انگار غرق خاطرات تلخ شده بود گفت:
- اون با تو خیلی فرق داشت، زمین تا آسمون!
تنها جایی که بند نبود خونه بود!
زندگی رو به مسخره می گرفت
درست طبق الگویی که به خوردش داده بودن پیش می رفت
به دلخواه آدمایی مثل مامانم که جلو چشمشون قد کشیده بود...
هیچوقت دوستش نداشتم، یعنی نمیخواست که دوست داشتنی باشه!
هزار بار با زبون خوش و ناخوش حالیش کردم که طرز فکرمون باهم فرق داره
میخواستم رایش رو بزنم که خودش بگه نه
اما قبل عقد شروطم رو قبول کرد...
گفت بهخاطر تو از خیلی چیزا دست میکشم
منم مثل تو خستهام از این زندگی بی سر و ته و هزار چیز دیگه...
اما همش چرت بود.
یا دنبال پولم بود یا...
ده بار عمل زیبایی کرد!
یه بار گونه میکاشت یه بار گریه میکرد که باید برداره!
یا تو مزون لباس بود یا سالن مد و آرایش...
این اواخر مدام تو کارهای شرکت سرک میکشید. میخواست توی تمام جلسهها باشه. پایه همه سفرهای کاری بود حتی جلوتر از من! دیگه رئیس روسای بقیه شرکتها پای معامله بیشتر از اینی که نامجو رو بشناسن با اسم نیکا آشنا بودن.
هه... من بی غیرت نبودم ریحانه
نمیتونی بفهمی چقدر صبوری کردم، اونم من!
ازدواجمون به خواست خانوادم بود
تحمل کرده بودم با اینکه مطابق میلم نبود اما از یه جایی به بعد بریدم
هیچوقت تو خونه بوی زندگی نبود، شادی و تفاهم نبود.
چیزایی که برای من مهم بود برای اون پشیزی ارزش نداشت
من سختم بود، ننگم میومد که با اون سر و شکل راه بیفته بیاد پیش وکیل و رفیقای من! اما نمیفهمید.
دعواش که میکردم جریتر می شد...
نمیدونی چقدر سعی کردم آدمش کنم اما نذاشت
با مهلقا همدست شده بود برای انگ امل زدن به من
فکر میکرد میخوام مردسالاری کنم براش!
چشمان به خون نشسته اش را بست و ادامه داد:
- لعنتی... ولش کن
بیشتر از این دوست ندارم بشکافم لباسی رو که با خفت از تنم درآوردم و پرت کردم تو گنجه خاطراتی که حالم ازش بهم میخوره. فقط اینو بگم، نمیدونی چقدر منطقی برخورد کردم که فقط طلاقش دادم!!
نفرتی که از بین دندانهای کلید شده اش میشنید
باعث شد باور کند دروغ های امشب نیکا را...
چه ناگفتههایی داشت ارشیا و او بیخبر بود.
چه عذابی کشیده بود...
- پشت دستمو داغ کردم از حتی همکلامی با آدمای بیارزشی مثل نیکا. پس نگران نباش و به صداقتم اعتماد کن.
رو به روی ریحانه ایستاد دستانش را گرفت و نجوا کرد:
- حرفای زیادی برای گفتن هست اما دوست ندارم بشنوی!
چون میرنجی ازشون... به من اعتماد کن ریحانه. همونجوری که من اعتماد کردم و روی سادگی و یک رنگ بودنت حساب وا کردم. هیچ وقت عوض نشو، هیچ وقت!
"الهام تیموری"