- AMIR 181
- جمعه ۲۱ مرداد ۰۱
- ۱۰:۱۷
#تاپــــروانگی 🦋 (۲۷)
واقعا زمان مناسبی برای عیادت نبود... آن هم امروز!
+ نه عزیزم، کار خوبی کردی
- وکیلتون چرا این موقع اومده؟
+ میخواد با ارشیا صحبت کنه
- تو برو پیش مهمونت، من خودم چای میریزم و میام
+ نه بهتره که من حالا توی اتاق نرم
رادمنش میخواد موضوع رو به ارشیا بگه
- ای وای، پس بد موقع اومدم!
+ تو که هستی دلگرم ترم. فقط دعا کن که قبول بکنه و خیلی داد و بیداد نکنه. دیشب بهخاطر پیشنهاد طلاها کلی جنگ و دعوا راه انداخت.
ترانه قندان خالی را از توی کابینت برداشت
و به دنبال قند تمام قوطیهای ریز و درشت را باز و بسته کرد.
- بهخدا این شوهر تو نوبره. نوید که کلا میترسه بیاد برای دیدنش. بیچاره از باجناق واقعا شانس نیاورده!
بازم تو خوب کنار میای با اخلاقش.
ای بابا، قند نداری؟
گیج شده بود از شدت استرس، ترانه هم دل خوشیداشت!
+ نمیدونم، باید باشه. توت خشک و شیرینی که هست.
- عزیزم چای قند پهلو میگن نه شیرینی و توت پهلو.
یکم به علایق خودت اهمیت بده نه فقط جناب نامجو!
می خواست جوابش را بدهد که با شنیدن اسمش از اتاق میخکوب شد.
- وا! چرا داد زد؟
+ حتما رادمنش همه چیز رو گفته
- اوه، حالا می خواد پاچه تو رو بگیره؟!
+ ترانه تو نیا، خب؟
اخم هایش را در هم کشید و گفت:
- چرا؟
+ خواهش میکنم
- برو!
بعدا از دل خواهر کوچکترش در می آورد.
با تردید به سمت اتاق راه افتاد.
از بین در نیمه باز دیدش ...
دقیقا مثل دیشب دستش مشت شده در موهایش بود.
رادمنش هم کنارش ایستاده بود و می گفت:
- اینقدر مغرور نباش، بههرحال از نظرمن فکر خیلی خوبیه
- بس کن! این موضوع به تو ربطی نداره.
اصلا چرا همچین پیشنهادی دادی؟
- ریحانه خانوم پیشنهاد داد نه من!
ارشیا پر از بهت سرش را بلند کرد اما قبل از اینکه به وکیلش نگاهکند، به او که حالا بین چهارچوب در اتاق ایستاده بود و سعی می کرد محکم باشد خیره شد...
یکی باید حرف می زد.
ریحانه با صدایی که می لرزید
و تُنش به شدت پایین آمده بود گفت:
+ من از آقای رادمنش خواستم
تا نسبت به فروش خونه و ویلا اقدام کنن
ارشیا روبه انفجار بود انگار، بلند گفت:
- با چه اجازهای ؟
+ خب... هم خونه و هم ویلا به اسم منه و...
- چون به اسم توعه خیال کردی که صاحب اختیاری!؟
ریحانه این مسخره بازی های جدیدت رو تموم کن زودتر.
قبلا از این اخلاق ها نداشتی، دخالت نمی کردی!
بفهم که فقط داری منو هر روز بیشتر تحقیر میکنی لعنتی.
رادمنش با تاسف سرش را تکان داد و در حمایت از ریحانه و بجای او پاسخ داد:
_ایشون همسرته و نمی تونه نسبت به شرایطت بی تفاوت باشه.
_بهتر بود که بی تفاوت باشه! یعنی چی که راه افتاده و چوب حراج به همه چیز زده؟ اونم بدون اجازه ی من. ریحانه بنشین سر زندگیت مثل همیشه، اصلا دوباره برو توی همون آشپزخونه ی لعنتی و فقط بشور و بپز، لطفا برای منم دیگه لقمه نگیر. هر وقت دیدم دارم توی بدبختی تا سروفرو میرم می فرستمت با عزت و احترام خونه پدرت!خوبه؟
_ارشیا! حواست هست که چی میگی؟
داشت از غصه می مرد، این چه طرز حرف زدن بود وقتی خلوتی نبود و دو نفر دیگر شاهد گفتگوی بین آنها بودند؟!یعنی جواب مهربانی را اینطور باید می داد؟
_آره، می فهمم. اصلا همین حالا برو، برو
و سینی صبحانه که نزدیک ترین چیز دم دستش بود را پرت کرد روی هوا، درست مثل دیشب. انگار شیوه ی جدید عصبانی شدنش بود! شکستن ظرف مربا و فنجان و... چنان سر و صدایی به پا کرد که ریحانه دست هایش را روی گوشش گذاشت.
_چه خبرشده؟
ارشیا به وضوح از دیدن ترانه جا خورد که طلبکارانهدر کنار خواهرش ایستاده بود و انگار می خواست عوض او صحبت کند.
_ببخش خواهرم خیلی سعی کردم دخالت نکنم اما نمیشد.خیلی جالبه آقا ارشیا! شما طوری برخورد می کنید که انگار مسئول تمام بدبختی ها و حتی ورشکستگیتون ریحانه ست!
ریحانه با دست های لرزانش بازوی ترانه را کشید تا سکوت کند، اما او برای اولین بار رو در روی شوهر خواهرش قد علم کرده بود!
_ولم کن ریحانه. از بس یه عمر ساکت بودی و هیچ اراده ای از خودت نداشتی حالا ایشون به خودش اجازه می ده تا هر برخوردی باهات بکنه.ولی تا کی؟
_ترانه جان فعلا و...
ترانه دستش را کشید و مقابل ارشیا برد.
"الهام تیموری"