رمان تا‌پروانگی - قسمت بیست و ششم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان تا‌پروانگی - قسمت بیست و ششم

  • AMIR 181
  • پنجشنبه ۲۰ مرداد ۰۱
  • ۲۱:۱۵

#تاپــــروانگی 🦋 (۲۶)

باتنی لرزان بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت
قرص فشار و لیوان آب خنکی برداشت و برگشت سمت اتاق
ارشیا دست سالمش را در موهای آشفته‌اش گره کرده بود
دلش ریش شد از دیدن وضع شوهر همیشه مغرورش...
اشک های ناخوانده را پاک کرد و لیوان را جلوی رویش گرفت.

دیوانه شده بود انگار!
نفهمید چطور با دست گچ‌گرفته لیوان را پرت کرد و فریاد زد:
- فقط برو


تمام شب را با استرس سر کرد، مدام بین اتاق ارشیا و سالن در تردد بود تا نکند در خواب حالش بد بشود.
بیشتر نگران فردا بود که چه عکس العملی نشان بدهد!
ریحانه هیچ‌وقت انقدر دلیر نشده بود که بدون اطلاع همسرش دست به چنین کار بزرگی بزند. مطمئن بود آشوب به پا می‌شود، بخاطر همین دست به دامن رادمنش شده بود...

سینی صبحانه را آماده کرده و روی میز گذاشت.
در نهایت احتیاط در کمد را باز کرد و برای جمع‌کردن لباس‌ها و توی چمدان گذاشتنشان دست به کار شد. لحظه‌ای آرامش نداشت...
به معنای واقعی کلمه می‌ترسید!
با اینکه حالا برای جمع و جور کردن خیلی زود بود، اما نمی‌خواست بیکار بماند. چقدر لباس بدون استفاده داشت...

- خوبه! جمع کن، زودتر خودت رو از این مهلکه نجات بده

هنوز بیدار نشده و این همه تمسخر؟ خدا بخیر می کرد فقط...
کت و دامنی را که توی دستش بود دوباره سرجایش گذاشت و به سمت او برگشت. لبخند قشنگی زد و گفت:
+ صبح بخیر، بهتری؟
ارشیا به وضوح با دیدن لبخند او تعجب کرد.شاید فکر می کرد بخاطر داد و فریادهای دیشب دارد برای قهر می‌رود
_صبحونه رو آماده کردم، الان میام فقط صبر کن قرصاتم بیارم.

دوباره گره ابروهایش محکم شد و لحنش تلخ:
- لازم نکرده، شما به کارت برس!
+ عجله‌ای ندارم وقت هست
- نمی‌دونستم قهر کردنم تایم داره!

خوشحال شد، مطمئن بود ارشیا از تصور رفتنش به نوعی ناراحت شده که بدخلقی می کند، شاید به حضور مدامش عادت کرده بود!هر چند او تابحال قهر نکرده بود. دوباره خندید و در چمدان را بست.
+ حالا کی قهر کرده؟
- احتمالا خواهرت هم پُرت کرده!
چقدر حسادت مردانه اش را دوست داشت...

کره را روی نان تست مالید و گفت:
+ خواهرم از خودمم مهربون تره

ارشیا با نیشخند جواب داد:
- حتی یکدرصد!

مربای بهارنارنج را با قاشق روی نان کشید و به آرامی گفت:
+هیچ خبری از افخم نشده، نه؟

لقمه‌اش را با اوقات تلخی پس زد...
- از اول صبح شروع نکن لطفا
+ فقط سوال کردم

صدای زنگ در که آمد، سریع بلند شد و‌ شالش‌ را روی سرش کشید
- منتظر کسی بودی؟

شانه هایش را بالا انداخت و برای‌ باز کردن‌در رفت.
از دیدن ترانه که همراه رادمنش وارد شد تعجب کرد.
خوش آمد گفت و طوری که مرد جوان نشنود
در گوش خواهرش زمزمه کرد:
+ تو اینجا چکار می کنی؟ اونم این وقت صبح!
- اومدم عیادت! نکنه باید وقت قبلی می‌گرفتم؟

واقعا زمان مناسبی برای عیادت نبود... آن هم امروز!

"الهام تیموری"

  • نمایش : ۱۴۸
  • کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی