الهام تیموری :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان تا‌پروانگی - قسمت پنجاه و چهارم

  • AMIR 181
  • پنجشنبه ۲۴ شهریور ۰۱
  • ۲۰:۴۹

#تاپــــروانگی🦋 (۵۴)

+ یعنی... تو نوه... باورم نمیشه! اصلا امکان نداره آخه
- حق داری که باور نکنی چون خودمم غافلگیر شدم از دیدن بی‌بی بعد این همه سال!
- بگو سی سال مادر
- مه‌لقا هیچ‌وقت نذاشت که راه بابا این طرفا بیفته
آخرین بار هم که اومد برای مراسم عمو بود
در واقع اولین بار بود که من این‌جا رو می‌دیدم

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت پنجاه و سوم

    • AMIR 181
    • پنجشنبه ۲۴ شهریور ۰۱
    • ۱۹:۰۳

    #تاپــــروانگی🦋 (۵۳)

    کنار درخت تنومند کوچه ایستاده بود
    و هنوز هم نفهمیده بود که چه خبر شده...
    ارشیا با همان چهره مشوش در زد. چند دقیقه ای طول کشید و بعد، بی‌بی با آن چادر رنگی و مقنعه سفید در را باز کرد و با دیدنشان لبخندی زیبا زد.
    انگار منتظر مهمان ناخوانده بود باز، درست مثل دیروز!

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت پنجاه و دوم

    • AMIR 181
    • پنجشنبه ۲۴ شهریور ۰۱
    • ۱۷:۲۴

    #تاپــــروانگی🦋 (۵۲)

    و ریحانه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد!
    دقیقا ارشیای جوان‌تر شده با ریش...
    + وای ارشیا! این عکسو ببین، انگار خودتی

    ارشیا قاب عکس را گرفت و با تعجب زمزمه کرد:
    - آره... خیلی شبیهه

    ریحانه پرسید:
    + پسرتون هستن؟!
    - بله پسرمه، علیرضاست

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت پنجاه و یکم

    • AMIR 181
    • چهارشنبه ۲۳ شهریور ۰۱
    • ۲۳:۲۹

    #تاپــــروانگی🦋 (۵۱)

    دراز کشیده بود روی پتوی ملحفه‌دار سفیدی که از تمیزی برق می‌زد، زیر سرش هم بالش‌های مخمل قرمز بود با روکش سفیدی که دورتادورش با سلیقه تور دوزی شده بود.
    همه‌جای خانه عطر گلاب زده بودند انگار
    و البته بوی مطبوع غذا هم در فضا پیچیده بود.
    حالا که بعد از گذشتن چیزی حدود یک‌ساعت حالش بهتر بود، می‌توانست به اطرافش دقیق نگاه کند.

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت پنجاهم

    • AMIR 181
    • چهارشنبه ۲۳ شهریور ۰۱
    • ۲۲:۰۸

    #تاپــــروانگی🦋 (۵۰)

    با ارشیا آمده بود زیارت
    و نذری‌هایی که دوتایی درست کرده بودند را پخش کرده بود!
    عجیب بود ولی واقعی...
    حالا توی ماشین لم داده و به ظاهر همه‌چیز خوب بود
    اما حال خودش خیلی خوش نبود. استارت زد و راه افتاد.
    شاید اگر زودتر می‌رسیدند و کمی دراز می‌کشید بهتر می‌شد.
    رادیو آوا را گرفت و ولومش را بلند کرد.

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت چهل و نهم

    • AMIR 181
    • چهارشنبه ۲۳ شهریور ۰۱
    • ۲۰:۳۶

    #تاپــــروانگی🦋 (۴۹)

    + نذریه، می‌خوام ببرم امامزاده
    - الویه نذری؟!
    + اوهوم...
    یه وقتایی به نیت خانوم‌جون حلوا می پزم و می‌برم
    یه وقتایی هم که نذر می‌کنم الویه یا نون پنیر سبزی و این چیزا...

    - خب چرا این همه زحمت؟
    چندتا غذا بخر و خیلی شیک بردار ببر

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت چهل و هشتم

    • AMIR 181
    • سه شنبه ۲۲ شهریور ۰۱
    • ۱۱:۲۹

    #تاپــــروانگی🦋 (۴۸)

    ریحانه با دهانی که نیمه باز مانده بود پرسید:
    +زری خانم؟!
    -اوهوم...
    پریشب تا صبح رادمنش اینجا بود تا تنها نباشم
    اما دیروز سرش خیلی شلوغ بود و نتونست بیاد.
    حالم خوش نبود که یه شماره ناشناس افتاد روی گوشیم
    می‌دونی که به امید پیدا شدن یه خبر از افخم چشم انتظارم مدام! جواب دادم، اول نشناختم تا اینکه خودشو کامل معرفی کرد.
    گفت یه حرف‌هایی داره که باید بشنوم، و خب... شنیدم!

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت چهل و هفتم

    • AMIR 181
    • جمعه ۱۸ شهریور ۰۱
    • ۲۲:۰۹

    #تاپــــروانگی🦋 (۴۷)


    - معذب بود و خجالتی

    و انگار فقط منتظر بود تا از تیر نگاه من فرار کنه!

    ساده بود و دوست داشتنی.

    درست مثل خانواده صمیمی و کوچیکش.


    - وقتی برای اولین بار با خانم جانت صحبت کردم

    خوشحال شدم از انتخاب درستم و مصمم‌تر از قبل شدم حتی.

    بین تمام حرفاش دودلی بود می‌دونی چرا؟

    چون ثروت و جایگاه من انقدری براش مهم نبود و بیشتر دلواپس شکستی بود که قبلا خورده بودم و البته تنها پا پیش گذاشتنم!

  • ادامه مطلب