- AMIR 181
- سه شنبه ۲۲ شهریور ۰۱
- ۱۱:۲۹
#تاپــــروانگی🦋 (۴۸)
ریحانه با دهانی که نیمه باز مانده بود پرسید:
+زری خانم؟!
-اوهوم...
پریشب تا صبح رادمنش اینجا بود تا تنها نباشم
اما دیروز سرش خیلی شلوغ بود و نتونست بیاد.
حالم خوش نبود که یه شماره ناشناس افتاد روی گوشیم
میدونی که به امید پیدا شدن یه خبر از افخم چشم انتظارم مدام! جواب دادم، اول نشناختم تا اینکه خودشو کامل معرفی کرد.
گفت یه حرفهایی داره که باید بشنوم، و خب... شنیدم!
قلب ریحانه از استرس هزاربار در ثانیه می تپید انگار.
به این فکر میکرد که زریخانم راز حامله بودنش را هم فاش کرده یا نه؟ اما نه... اگر گفته بود که حالا برخورد و رفتار ارشیا اینطور با ملایمت نبود و متفاوتتر از همیشه!
نفسش را حبس کرد و پرسید:
+ چه حرفی؟
- هیچی، توصیههای مادرانه
که تا قبل از این حوصله شنیدش رو نداشتم
هنوز هم شک داشت
و باید واکاوی میکرد تا به نتیجه میرسید:
+ مثلا؟
- نصیحت، اینکه حیفه یه زندگی بهخاطر غفلتها خراب بشه
و زن و شوهر باید رو در رو باهم حرف بزنند و از این صحبتا
اینم گفت که تو بیخبری از تماسش!
حالا خیالش راحت تر شده بود
و نفس گوله شده توی گلویش را فرستاد بیرون...
ارشیا به چشمانش نگاه کرد و بعد از چند ثانیه با مهر گفت:
- ریحانه! درسته که الان وضعیتم از هر نظر داغونه اما من مرد گوشه نشینی و بیکار موندن نیستم. اگه بهم... بهم اطمینان بدی که هستی... همیشه هستی! بهت قول میدم حتی میشه که از نو بسازیم.
چطور ریحانه باید باور میکرد که خدا همه دعاهایش را بلاخره شنیده و این کسی که در نهایت صبوری منتظر بود تا تاییدش کند و با مهربانی خیرهاش شده بود، همان مرد اخمو و خشنی است که حتی محبت کردن را فراموش کرده بود، که گاهی حتی چند روز هم میشد که سکوتش ادامه پیدا میکرد!
این ورشکست شدن و قهر چند روزه اخیر انگار اوج اتفاقات مهم زندگی مشترکشان شده بود... اولش خیلی بد و غیر قابل هضم بود اما حالا مطمئن بود که این شکست، چشم های هردو را به زندگی بازتر میکند. چه حکمتها که نداشت کار خدا، گویی به پیروز شدن نزدیک میشدند!
چه اهمیتی داشت روزهایی که رفته بود وقتی حالا مقابل همسرش نشسته و با موج جدیدی از دوست داشتنش مواجه شده بود که برایش تازگی داشت!
هرچند دلش هنوز آشوب بود بهخاطر بچهای که به زندگیشان سرک کشیده بود اما هردو را دوست داشت و باید برای نگه داشتنشان با آسمان و زمین میجنگید.
لبخند دنداننمایی زد و زیر لب گفت:
+ معلومه که کنارت هستم، تا همیشه.
حتی اگر اوضاع بهتر نشه هم باهم شروع می کنیم نه؟
ارشیا هم خندید.
چقدر دلتنگ این چهره خسته بود!
حواسش جمع خرده نان هایی شد که هنوز توی دستش مانده و حالا خیس از عرق شده بودند.
شاید بهتر بود برای شام اقدام میکرد. بلند شد و گفت:
+ برم یه چیزی بذارم برای شام
ارشیا اما دستش را گرفت و گفت:
- بیا بشین لازم نکرده هنوز نیومده دوباره بچپی تو اون آشپزخونه!
زنگ می زنیم یه چیزی بیارن... مهمون شما
و چشمکی حواله اش کرد، هردو خندیدند.
ریحانه سرش را روی بازوی ستبر او گذاشت و به این فکر کرد که دنجتر از این خانه و امنیت آغوش همسرش سراغ ندارد...
توی آشپزخانه نشسته بود و مواد الویه را مخلوط میکرد
سرگیجه داشت و حالت تهوع.
شاید بهخاطر فکر و خیال زیادی بود
که از ترس فهمیدن ارشیا داشت...
چطور باید این معجزه را برایش شرح میداد؟
- چیکار میکنی؟
وسط آشپزخانه ایستاده بود.
بلند شد و صندلی را برایش بیرون کشید.
+ بیا بشین، مواظب پات باش. کی باید گچش رو باز کنی؟
- همین روزا، این چیه؟ الویهست؟
+ آره
- چرا انقدر زیاد؟
+ نذریه... می خوام ببرم امامزاده
"الهام تیموری"