رمان تا‌پروانگی - قسمت چهل و هفتم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان تا‌پروانگی - قسمت چهل و هفتم

  • AMIR 181
  • جمعه ۱۸ شهریور ۰۱
  • ۲۲:۰۹

#تاپــــروانگی🦋 (۴۷)


- معذب بود و خجالتی

و انگار فقط منتظر بود تا از تیر نگاه من فرار کنه!

ساده بود و دوست داشتنی.

درست مثل خانواده صمیمی و کوچیکش.


- وقتی برای اولین بار با خانم جانت صحبت کردم

خوشحال شدم از انتخاب درستم و مصمم‌تر از قبل شدم حتی.

بین تمام حرفاش دودلی بود می‌دونی چرا؟

چون ثروت و جایگاه من انقدری براش مهم نبود و بیشتر دلواپس شکستی بود که قبلا خورده بودم و البته تنها پا پیش گذاشتنم!

نمی‌خواستم به شرطی که برای حضور خانوادم گذاشته بود بی اعتنا باشم اما تو نمی‌دونی مه‌لقا چه آشوبی به پا کرد وقتی باهاش در میون گذاشتم و فهمید کجا اومدم خواستگاری...

جوری که همون موقع برام نقشه کشید

که از همه چی محرومم کنه و کلی مسائل دیگه...

لازم نیست همه چیز رو بگم چون خودت بی‌خبر نیستی ...


- اما ریحانه! از همون روزی که توی اون محضر نه چندان شیک در کمال سادگی بهم بله رو گفتی واقعا دوستت داشتم...

و حتی یک لحظه در تمام این سال‌ها پشیمون نشدم که هیچ، هر روز بیشتر از قبل به تو و زندگی بدون دغدغم وابسته‌تر شدم. 

هرچقدر هم که اینجا بنشیم و از خوب بودن تو بگم فایده‌ای نداره چون همه می‌دونن و به چشم دیدن.

این چند روز مدام به این فکر می‌کردم که شاید اگه ترانه این‌قدر محکم جلوی من نمی‌ایستاد و به عنوان تنها حامی، تو رو با خودش نمی‌برد حالا من وضعم فرق می‌کرد!

در واقع ترانه تلنگر زد بهم...


- این حرفا رو زدن برام آسون نیست

ولی از روز تصادف به بعد که مدام خبرهای بد شنیدی

دلشوره داشتم برای تصمیمی که ممکن بود برای هردومون بگیری.

بهم خرده نگیر اما حق بده از به‌هم خوردن دوباره زندگیم بترسم، اونم حالا که دوستش دارم.


- من اشتباه کردم که فکر کردم همه زن‌ها مثل همن، تو رو با همون چوبی روندم که نیکا رو، تو اما حالا که افتاده بودیم تو سراشیبی هربار این‌قدر عاقلانه برخورد کردی که خجالت‌زده تر شدم و مطمئن‌تر!

اون شب طلاهات رو که آوردی و فرداش هم فهمیدم که حاضر شدی بخاطر من از تمام داراییت بگذری، شکستم!

غرورم نبود که شکست

تازه فهمیده بودم با کی زندگی می‌کنم و نفهمیدم.

اون عربده‌کشی هم به‌خاطر این بود که هضم غفلت کردنام برام سخت بود...

جای خالیت توی خونه آزارم می‌داد.


- حتی اگه نگی هم قبول می‌کنم که غرور و بدخلقی همیشگیم مخصوصا این اواخر غیر قابل تحمل شده

اما سکوت و صبر تو هم بدتر کرد همه چیز رو.

اصلا از وقتی تو با همه شرایط من موافقت کردی و توی پیله تنهایی خودت رفتی از هم دورتر شدیم.

احساس می‌کنم هردومون اشتباه کردیم...



ریحانه به گوش هایش اعتماد نداشت!

این‌همه اعتراف ناگهانی آن هم از زبان ارشیای همیشه مغرور؟

- میشه خواهش کنم که دیگه سکوت نکنی؟

+ چطور ارشیا؟ مگه میشه آدم در عرض چند روز این همه متحول بشه؟ انگار دارم خواب می بینم


- توی کابوس من نبودی تا ببینی چی کشیدم...

راستش بعد از رفتنت به وضعیتم نگاه کردم

فهمیدم که دیگه هیچ‌چیزی برای از دست دادن ندارم...

زنم که بالاخره کم آورده و رفته بود، کار و شرکت و پول و خونه و زندگیم هم که تکلیفش‌ مشخص بود؛ من بودم و این دست و پای شکسته و گوشه نشینی.

یه مشت قرص اعصاب و فشارخون، درست مثل پیرمردا.

تمام این چند روز خودم ‌رو محکوم کردم و هی کفری‌تر از قبل می‌شدم از دست خودم.


- می‌دونی شاید اصلا بزرگترین اشتباهم در برابر تو، این بود که سعی کردم عوضت کنم. تو رو از پوسته خودت که پر از خوبی و معصومیت بود بیرون کشیدم تا مطلوبم بشی اما این وسط تو موندی و شخصیت جدیدی که هم از خودش دور شد و هم نتونست به من نزدیک بشه و حالا فهمیدم که من همون ریحانه دوران عقد رو دوست دارم!

 

- می‌بینی؟ خیلی هم سخت نیست عوض شدن!

البته... من هر چقدر هم که یک‌نفره فکر کردم و تصمیم گرفتم، اما بازم صحبت چند ساعته دیشبم با زری‌خانم کار اصلی رو کرد. به نوید حسادت می‌کنم که موهبت به این بزرگی کنار خودش داره. یکی مثل ایشون و یکی هم مثل مادر خودم که با زمین و زمان سر جنگ داره!



ریحانه با دهانی که نیمه‌باز مانده بود پرسید:

+ زری خانم؟!


"الهام تیموری"

  • نمایش : ۱۶۸
  • کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی