رمان تا‌پروانگی - قسمت چهل و نهم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان تا‌پروانگی - قسمت چهل و نهم

  • AMIR 181
  • چهارشنبه ۲۳ شهریور ۰۱
  • ۲۰:۳۶

#تاپــــروانگی🦋 (۴۹)

+ نذریه، می‌خوام ببرم امامزاده
- الویه نذری؟!
+ اوهوم...
یه وقتایی به نیت خانوم‌جون حلوا می پزم و می‌برم
یه وقتایی هم که نذر می‌کنم الویه یا نون پنیر سبزی و این چیزا...

- خب چرا این همه زحمت؟
چندتا غذا بخر و خیلی شیک بردار ببر

خندید و تخم‌مرغ های آب‌پز شده را برداشت تا رنده کند.
همیشه عاشق ناخنک زدن به تخم‌مرغ آب‌پز بود
اما حالا دلش زیر و رو می‌شد از بوی عجیبش.
انگار ارشیا منتظر پاسخش بود، گفت:
+ این‌که خودت درست کنی یه چیز دیگست. خانم‌جون همیشه می‌گفت عطر و بوی غذای نذری که بپیچه تو خونه خودش شفاست.
- خدا رحمتشون کنه. کمک نمی‌خوای؟
+ نه ممنون
- باید بریزیشون تو این نونا؟
+ آره
- زیاد بهش سس بزن، مزه‌دار بشه

خندید و کمتر از همیشه سس زد!
+ زیادیش خوب نیست آخه...
مردم چربی و قند و هزارتا مرض دارن نمیشه ناپرهیزی کرد.

باور نمی‌کرد که ارشیا این همه عوض شده باشد
که کمکش کند برای پر کردن نان‌های باگت
و به شوخی بگوید "حاجت بده شاید!"
و حتی پیشنهادش را برای همراهی رد نکرده
و می‌خواست بعد از چند روز از خانه دوتایی بیرون بروند.
کجا بهتر از امامزاده اسماعیل؟

فقط کاش این سرگیجه‌های لعنتی و دل‌آشوبه دست از سرش برمی‌داشت تا طعم خوشی را بیشتر بچشد.
کاش می‌دانست باید چطور به او بگوید که دارد بابا می‌شود...

انگار برایش سخت بود که جلوی مردم با عصا راه برود.
اخم کرده بود و فکش را محکم به‌هم فشار می‌داد.
ریحانه نگران بود که زمین نخورد؛ نایلون ساندویچ‌ها را توی دستش گرفته بود و آهسته کنار او قدم بر می‌داشت.
+ می‌خوای کمکت کنم؟
- نه... ممنون

دوباره رفته بود توی فاز غرور و بدقلقی.
خودش را هرطور بود تا کنار درخت تنومندی که توی حیاط بود کشید و بعد همان‌جا نشست. نفسش را فوت کرد بیرون و به نگاه دلواپس او لبخند رنگ‌پریده ای زد.
عصاها را کنار گذاشت و گفت:
- برو به کارت برس من اینجا نشستم تا بیای.
عجله نکن ولی خیلی هم طولش نده.
+ چشم!

خواب بود یا بیدار؟
موقع نماز ظهر بود و تقریبا شلوغ
ساندویچ‌ها را پخش کرد و نمازش را خواند.
سجده شکر بعد از نمازش طولانی تر از همیشه شد...
اشک های روی صورتش را پاک کرد
سریع زیارت کرد و در آخرین لحظه گفت:
+ یا امامزاده اسماعیل، خودت کمکم کن...
نمی‌خوام زندگیم دوباره به‌هم بریزه و بدبخت بشم.
تکلیف این بچه بی‌گناه رو معلوم کن...
یه‌جوری که جاش هنوز نیومده بینمون محکم باشه
و گره خوش‌بختیمون بشه نه کور گره ش...

از در که بیرون زد و کفش‌هایش را پوشید
ارشیا را دید که آرام آرام به سمت خروجی می‌رفت...
هول شد و تا کنارش دوید.
حتما طاقتش تمام شده بود.

+ خوبی ارشیا؟
- بله... چه خبره که دوییدی؟
+ ترسیدم فکر کردم طول کشید اعصابت خراب شد و داری میری
- حالا تموم شد؟ بریم؟!
+ بله الان ماشینو از پارک درمیارم

با ارشیا آمده بود زیارت و نذری‌هایی که دوتایی درست کرده بودند را پخش کرده بود! عجیب بود ولی واقعی...

"الهام تیموری"

  • نمایش : ۱۲۲
  • کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی