رمان تا‌پروانگی - قسمت پنجاه و سوم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان تا‌پروانگی - قسمت پنجاه و سوم

  • AMIR 181
  • پنجشنبه ۲۴ شهریور ۰۱
  • ۱۹:۰۳

#تاپــــروانگی🦋 (۵۳)

کنار درخت تنومند کوچه ایستاده بود
و هنوز هم نفهمیده بود که چه خبر شده...
ارشیا با همان چهره مشوش در زد. چند دقیقه ای طول کشید و بعد، بی‌بی با آن چادر رنگی و مقنعه سفید در را باز کرد و با دیدنشان لبخندی زیبا زد.
انگار منتظر مهمان ناخوانده بود باز، درست مثل دیروز!

ریحانه که سکوت ارشیا را دید خودش دهان باز کرد:
+ سلام بی‌بی
- علیک سلام مادر
+ ببخشید که بی‌موقع مزاحم شدیم
- قدمتون رو چشم من. خیر باشه
+ والا چه عرض کنم...
اگه اجازه بدین چند دقیقه ای وقتتون رو بگیریم
- خیلی خوش اومدین عزیزم؛ بفرمایید

و کنارتر رفت و با دست به داخل اشاره کرد.
حالا به همان پشتی‌های مخمل قرمز رنگ تکیه داده بودند و عطر هل چای تازه‌دم توی استکان های کمر باریک، مشامشان را پر کرده بود. چقدر بی‌بی صبور بود، برعکس ریحانه!

- خواب دیدم دیشب

بی بی سرش را تکان داد
به قاب عکس‌ها خیره شد و با نفسی عمیق گفت:
- خیره ان شاالله پسرم... چه خوابی؟
- خواب پسر شما رو... شبیه من بود، خیلی زیاد!
- خب؟

آب دهانش را قورت داد و چنگی به موهایش زد، ادامه داد:
- توی حیاط همین خونه بودیم من و بابا و شما؛ مثل سی سال پیش که خبر شهادتش رو آورده بودن، خونه شلوغ بود و شما بی‌تاب. بابا یه گوشه چمباتمه زده بود و من بچه شده بودم و چسبیده بودم بهش...
می‌ترسیدم از صدای جیغای پشت سرهم عمه بتول و گریه بقیه.
چشمم به عمو بود که کنار حوض نشسته و تو نگاهش که میخ شما بود غم موج می‌زد... لباسش خاکی بود و پوتینش گلی، به این فکر می کردم که چقدر مهربونه و چرا زودتر از این ندیده بودمش؟
یهو صورتش رو برگردوند سمت من، بهم لبخند زد و گفت:
"بیا عمو، من و بی‌بی رو بیشتر از این منتظر نذار"
نفهمیدم حرفشو، پاش می‌لنگید وقتی رفت سمت در...
چفیه دور گردنش رو درآورد و انداخت روی شاخه درخت انجیر؛ بعدم رفت!

ریحانه به شانه های لرزان بی‌بی نگاه کرد، گوشه چادر را کشیده بود روی صورت خیس از اشکش و زیرلب چیزهایی نامفهوم می‌گفت. اما چند ثانیه که گذشت چادر را پس زد و انگار برای کسی آغوش گشود.
ریحانه هنوز در فکر تعبیر خواب بود و ربط دادن واژه عمو به علیرضا، که در کمال ناباوری همسرش را دید که بین گل‌های ریز و درشت چادر نماز بی‌بی گم شد... نفهمید چه شده و فقط شوکه‌تر از پیش شد!

بی‌بی که با مهر سر ارشیا را نوازش می کرد گفت:
- گفتم که مرده ماییم نه شهدا!
از پریشب بهم پیغام داده بود که یکی از عزیزام میاد به دیدنم...
همین که درو باز کردم و چشمم به قد و قامتت افتاد وسط کوچه دلم هری ریخت پایین، مگه داریم غریبه ای که گذرش بیفته به این محل و انقدر شبیه علیرضای من باشه؟ مگه میشه مادربزرگی اسم نوه ارشد پسریش رو فراموش کنه؟ هرچی بابات بی‌معرفت بود و با دوتا چشم و ابرو اومدن مه لقا دل و دینشو داد و نگاه به پشت سرشم نکرد، اما تو از همون اولم سرشتت خوب بود مادر... آخ الهی پیش مرگت بشم که بعد سی‌سال دلمو شاد کردی

ریحانه با بهت گفت:
+ ش... شما مه‌لقا رو چجوری می‌شناسین؟
نوه ارشد؟ اینجا چه خبره حاج‌خانوم؟
- خبرای خوش گل به سر عروس
+ عروس؟

ارشیا که انگار بالاخره دل کنده بود از نوازش بی‌بی
با چشم هایی سرخ از گریه گفت:
- یعنی هنوز نفهمیدی که بی‌بی، مادربزرگ منه؟

"الهام تیموری"

  • نمایش : ۹۳
  • کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی