- AMIR 181
- پنجشنبه ۲۴ شهریور ۰۱
- ۱۷:۲۴
#تاپــــروانگی🦋 (۵۲)
و ریحانه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد!
دقیقا ارشیای جوانتر شده با ریش...
+ وای ارشیا! این عکسو ببین، انگار خودتی
ارشیا قاب عکس را گرفت و با تعجب زمزمه کرد:
- آره... خیلی شبیهه
ریحانه پرسید:
+ پسرتون هستن؟!
- بله پسرمه، علیرضاست
+ فوت شدن؟
- شهید شده؛ سی ساله که ندیدمش... دلم براش پر میزنه
+ آخی، خدا رحمتشون کنه بیبی جان
- خدا رفتگانت رو بیامرزه دخترم، اما شهدا از ما زندهترن...
+ بله حق باشماست
- چی بگم از کارای خدا، همین که دیشب خوابش رو دیدم و امروز شما رو بازم کرور کرور شکر درگاهش، عمر دوباره گرفتم مادر.
+ خدا صبر بده بهتون
- ان شاالله...
حالا بفرمایید حواسمون پرت شد و غذا از دهن افتاد.
و بحث ناتمام ماند!
چای و نبات بعد از غذا را که خوردند بالاخره بیبی اجازه داد که رفع زحمت کنند. هرچند ریحانه حالا به اندازه موقع آمدن سبک نبود و تقریبا پر بود از سوال های بیجواب مانده و کنجکاوی!
فکر می کرد کاسه ای زیر نیم کاسه بوده...
در را که بستند و نگاهش ناغافل افتاد به بالای در گفت:
+ عه اینجا رو دیدی ارشیا؟!
نوشته "علیرضا جان شهادتت مبارک"
الهی بمیرم... چه دل پر دردی داره بیبی
این جمله رو یعنی سیساله که اینجا نوشتن؟
- نمی دونم! شاید... بریم؟
+ آخه...
- لطفا بریم ریحانه، سرم درد میکنه
+ باشه
به نظرش همه چیز عجیب بود و بههم پیچیده!
حتی رفتارهای ارشیا و بیبی، اصلا ماجرای نذری و گذری که به این کوچه و به این خانه افتاده بود هم با همیشه فرق داشت!
آن شب نه او میل به شام داشت و نه ارشیا که از وقتی آمده بودند رفته بود توی اتاق و با خوردن یکی دوتا مسکن تقریبا بیهوش شده بود. ریحانه دلش خوش بود به حاجت روا شدنش، میدانست به همین زودیها مجبور است رازش را پیش همسرش برملا کند و نگران اتفاقهای بعدی بود. هزار بار و به صدها روش توی خیالاتش تا صبح به ارشیا گفته بود که دارند بچهدار میشوند و هربار او واکنشی وحشتناکتر از بار قبل داشت!
همین تصورات هم خاطرش را مکدر کرده بود
تازه نماز صبح را خوانده و چشمانش گرم خواب میشد
که با صدای نالههای ارشیا هوشیار شد.
انگار خواب میدید. به آرامی تکانش داد و صدایش زد.
نفسنفس میزد و مثل برق گرفتهها از جا پرید.
+ خوبی؟
- خودش بود
+ کی خودش بود؟ خواب دیدی ارشیاجان چیزی نیست
- ولی شبیه خواب نبود! انگار بیدار بودم
+ خیره ایشالا...
- خودش بود ریحانه نه؟
+ کی؟
- علیرضا
+چی؟!
دستی به موهای آشفتهاش کشید
و لیوان آب روی پاتختی را تا ته سر کشید.
مشخص بود هنوز حالش جا نیامده.
- باید بریم خونه بیبی
+ چطور؟ نکنه خواب پسرشو دیدی؟
سکوت کرده و به جایی نامعلوم خیره مانده بود.
+ فردا میریم ت...
- الان
+ چی میگی آخه آفتاب نزده کجا بریم؟
- الان بریم... لطفا!
+ گیج شدم بهخدا؛ نمیفهمم چه خبره.
- توضیحش مفصله...
"الهام تیموری"