- AMIR 181
- چهارشنبه ۲۳ شهریور ۰۱
- ۲۲:۰۸
#تاپــــروانگی🦋 (۵۰)
با ارشیا آمده بود زیارت
و نذریهایی که دوتایی درست کرده بودند را پخش کرده بود!
عجیب بود ولی واقعی...
حالا توی ماشین لم داده و به ظاهر همهچیز خوب بود
اما حال خودش خیلی خوش نبود. استارت زد و راه افتاد.
شاید اگر زودتر میرسیدند و کمی دراز میکشید بهتر میشد.
رادیو آوا را گرفت و ولومش را بلند کرد.
ارشیا با دستش به جایی اشاره کرد و گفت:
- اونجا رو می بینی؟ اولین فرعی
+ آره
- راهنما بزن بریم اونور
+ چرا؟ مسیر ما که این سمته
- برو لطفا کار دارم
+ باشه
هرچند میلی به طولانیشدن راه نداشت
اما کنجکاو شده بود بهخاطر آدرسی که ارشیا میداد.
وارد محلهای نسبتا قدیمی شدند با کوچههایی گاه عریض و گاه باریک. ارشیا را زیر نظر گرفته بود، طوری با دقت خیابانها را نگاه میکرد که انگار به خوبی میشناخت آنجا را...
بالاخره بعد از چند دقیقه کنار دیواری سنگچین دستور توقف داد!
بعد هم چندباری سرش را خم کرد و به خانهها نگاه کرد.
ریحانه توی پیچ کوچهها بیشتر سرگیجه گرفته بود.
رادیو را بست و پرسید:
+ خب؟
- خب؟
+ اینجا کجاست؟
- هیچجا... یعنی راستش بچه که بودم چندباری با بابا این طرفا اومدیم.
+ اوووه یعنی از اون موقع یادته؟
- تقریبا...
دست سردش را مشت کرد روی فرمان و متفکر گفت:
+ عجیبه!
- چی؟
+ آخه اینجا تقریبا محله قدیمی و سنتی هستش.
از پوشش خانمها هم معلومه که نسبتا مذهبی اند.
چیزی درون معدهاش میجوشید و بالاتر میآمد.
ارشیا کج نشست و با شک پرسید:
- یعنی منظورت اینه که گذر ما چجوری به اینجا خورده بوده؟!
لبش را گاز گرفت.
از حرفش خجالت کشیده بود.
باید یکجوری جمعش میکرد تا دلخوری پیش نیاید.
اما همین که دهان باز کرد به جواب دادن، حالت تهوعش شدید شد و نتوانست خودش را کنترل کند. دستش را جلوی صورتش گرفت و سریع در را باز کرد و از ماشین پیاده شد.
دویید سمت جوی آب کوچکی که از وسط کوچه میگذشت و چندبار پشت سرهم عق زد. پاهایش نا نداشت و همانجا روی زمین سرد نشست.
صدای ارشیا گوشش را پر کرد:
- چی شد ریحانه؟ خوبی؟
همه این اتفاقات شاید یک دقیقه هم نشده بود
تعجب کرد که ارشیا با چه سرعتی خودش را با پای گچگرفته به او رسانده!
نمی توانست فعلا حرف بزند.
دستش را بیرمق تکان داد که یعنی خوبم!
- پاشو بریم دکتر. اینجا نشین؛ بلند شو خانوم
نگرانی در صدایش موج میزد،
دوست داشت خیالش را راحت کند که چیزی نیست
اما واقعا توانش را نداشت.
در آبیرنگ خانهای که دقیقا روبه رویشان بود باز شد.
پیرزنی با قد و قامتی کوتاه و چهرهای مهربان با چادر مشکی بسم الله گویان بیرون آمد. ارشیا آخ بلندی گفت، انقدر هول شده بود که بدون عصا آمده و روی پای شکستهاش ایستاده بود. چند قدمی عقب رفت و به ماشین تکیه زد. نگاهش به پیرزن خیره ماند و انگار زیرلب چیزی گفت که ریحانه نشنید.
"الهام تیموری"