- AMIR 181
- سه شنبه ۱۸ مرداد ۰۱
- ۲۱:۰۴
#تاپــــروانگی 🦋 (۲۲)
پس نیکا او بود! زن ارشیا...
حالا میفهمید چرا ارشیا هیچوقت از او چیزی نمیگفت
و حتی روی آرایش صورت ریحانه هم حساس بود!
دلش میخواست از خودش دفاع کند
اما انگار لکنت گرفته بود...
+ م... من...
دست مهلقا به نشانه سکوت بالا رفت
به ناخنهای بلند لاکخورده اش نگاه کرد و انگشتر پهن فیروزهایش.
یاد خانمجان افتاد که جز حلقه ساده ازدواجش
هیچوقت انگشتری به دست نکرد!
سلام میشه یک رمان شبیه همین رمان معرفی کنید