- AMIR 181
- شنبه ۱۵ مرداد ۰۱
- ۲۰:۳۰
#تاپــــروانگی🦋 (۱۶)
فریبا مجبور شده بود با شوهرش بچه را بردارد و بزند بیرون
تا آرامش به فضای محضر برگردد
یا شاید هم به جان بی قرار ارشیا!
بعد از چند دقیقه و همزمان با تمام شدن امضاهای بی سر و ته
با ریحانه تماس گرفته و گفته بود:
- ریحانه جان منتظر ما نمونید که عجیب شانسمون زده امروز!
فرنوش رو داریم میبریم پیش دکترش
+ چرا؟ بدتر شده؟!
- نه تو دلواپس نشو بیخودی. یکم تب داره
نگرانم اینجوری خیالم راحتتره اگه دکتر ببینش
ترسیدم به ارشیا زنگ بزنم والا! گفتم به خودت بگم
+ ترس؟!
- بگذریم حالا... ریحانه جونم
فقط ببخشید که نشد باشم تو لحظههای قشنگت
+ این چه حرفیه، بچه واجب تره. مراقبش باش
- فدای تو عروس مهربون، خوشبخت بشی عزیزم
و همین که قطع کرد صدای ارشیا گوشش را پر کرد:
- فریبا بود؟
+ بله...
- نمیاد نه؟
نگاهش کرد، این رویا بود یا کابوس؟!
بین زمین و آسمان دست و پا می زد.
بعدترها جای فریبا می بود یا ...
با بغض پنهانی که خیلی هم بی دلیل نبود پاسخ داد:
+ داره میره دکتر
مطمئن بود چیزی جز نگرانی در سوال بعدی ارشیا پنهان نبود
دقیقا چیزی مثل بغض خودش!
- بچه خوبه؟!
+ آره فقط می خوان خیالشون راحت بشه
و نفسی که مردانه بیرون فرستاد.
متعجب شدنش البته طولی نکشید
ارشیا انگار امضای بند نانوشته آخر را شفاهی میخواست!
- قول و قرارمون که یادت میمونه. نه؟
دوباره و سهباره از هم فرو پاشید
به چهره ی دلواپس خانمجان و صورت خندان ترانه که نگاه کرد
دانست باید تردیدها را پس و پیش کند!
سری به تایید تکان داد و امیدوار بود قطره اشک کوچکی
که روی انگشت های گره خوردهاش چکیده را کسی ندیده باشد...
دستهای چروک خورده زری خانوم دست سردش را گرفت
- هیچ وقت انقدر آشوب ندیده بودمت
+ نباید با وکیلش قرار میذاشتم. ارشیا ناراحته ازم.
میگه دودوتای حساب کتاب کاری رو نباید با زن و زندگی جمع کرد.
- حرفش بیحساب نیست
+ نیست که دلم آشوب شده
اما باید میفهمیدم چه به سرش اومده یا نه؟
من زنشم! اون خودداره و بروز نمیده
ولی منم حق دارم بدونم چه خبره کنار گوشم
- پرسیدی و نگفت؟
چه سوال سختی بود!
در واقع کمترین کاری که می کردند حرف زدن بود
نه او می پرسید و نه ارشیا...
+ نه
- حالا مردت فکر و خیال کرده که بی اعتمادش کردی پیش دوستش؟
+ شما که نمی دونید حاج خانوم، اون کلا از همکلام شدن من با دوستان و همکاراش متنفره چون...
- حق داره مادر، یه چیزایی خانمجان خدا بیامرزت گفته بود
از اخلاق و منش و شرایطش؛ ندیده و نشناخته نیستم که
شوهرتم بعد از اینهمه وقت زندگی زنش رو می شناسه!
لابد همه حرفش اینه که کاش از خودش می پرسیدی
از دلش در بیار. مرد جماعت، موم دست زنه اگه زن...
هرچند سعی می کرد مثل همیشه محکم بماند و گوش شنیدن باشد
اما بغضی که هدیه سر عقدش بود، هنوز بیخ گلویش جا خوش کرده بود
و شاید حالا بیشتر خورده بود که سرتقبازی درمیآورد برای سر وا کردن!
ناغافل پرید وسط حرفش و گفت:
- اگه زن اجاقش کور نباشه... زن نیست؟!
"الهام تیموری"