رمان تا‌پروانگی - قسمت بیستم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان تا‌پروانگی - قسمت بیستم

  • AMIR 181
  • دوشنبه ۱۷ مرداد ۰۱
  • ۲۰:۵۰

#تاپــــروانگی🦋 (۲۰)

لحظه ای سکوت شد و بعد دوباره صدای جیغ مه لقا بود که پیچید:
- نه خوبه، انگار زبونت باز شده!
ببینم نکنه با بی‌پول شدنش هوا برداشتت که این‌طوری جواب منم میدی؟

 
+ من به‌خاطر پول ازدواج نکردم
که حالا با کم و زیاد شدن اسکناس‌های ارشیا دست و دلم بلرزه.


- آفرین، پس بالاخره سختی‌های زندگی باعث شد اون روی‌ دیگه‌ت‌ رو نشون بدی! انقدرهام مظلوم نیستی فقط آب ندیده بودی! با همین زبون که ما ندیده بودیم ارشیا رو شیفته کردی؟ نه؟


+ کاش شما هم یه روی قابل‌تحمل‌ تر داشتید
که پسرتون جذبتون میشد، نه اینکه فراری...!


- اشتباه کردم که از اول بچه‌ام رو به امید خدا رها کردم
به‌خاطر نجات ارشیا از دست تو و بد شگونیتم که شده میام تهران


+ بفرمایید که برای جنگ با من! وگرنه اگه بخاطر ارشیا دلسوزی می‌کردید که حالا تهران بودید تا ببینید به چه وضع و اوضاعی گرفتار شده.


- احترام به بزرگتر تو فرهنگ نداشته خانوادت نبوده نه؟


+ اگر بی حرمتی کردم معذرت می‌خوام ‌
اما جوابِ های همیشه هوی بوده نه سکوت ممتد
خدانگهدار

هنوز مه‌لقا خط و نشان می‌کشید که گوشی را با دست‌های لرزانش قطع کرد
از عکس العمل ارشیا واهمه داشت.
موبایلش زنگ خورد.
مشخص بود که مه‌لقاست!
زیرچشمی ارشیا را نگاه کرد
در کمال ناباوری اخمش باز شده بود
شاید هم فقط خودش توهمی شده بود...

زبانش‌ را روی لب های خشک شده اش کشید و گفت:
+ متاسفم، نمی خواستم بی احترامی بکنم اما...
- آبمیوه تلخ شد اما اگر جواب ندم بیچارم می کنه.


و موبایل‌ را برداشت.
ریحانه نمی‌دانست خوشحال باشد یا نه‌؟ عجیب بود
یعنی ناراحت نشد از مکالمه ای که با مادرش داشته؟
شاید چون همیشه به او گوشزد می کرد که خودت گلیمت را از آب بیرون بکش‌، پس این بود منظورش حتما!


اولین باری که منزل پدری ارشیا دعوت شد مراسم عروسی اردلان بود.

وقتی دید که ارشیا برای رفتن بی‌میل نیست، با همه استرسی که داشت و با وجود کنجکاوی ای که مزید بر علت شده بود، خودش را متقاعد کرد برای رفتن و بالاخره کابوس شب‌هایش حقیقت پیدا کرد.
باورش نمی شد آن همه تجمل و فخرفروشی برای یک شب باشد!

متمول بودن از ریزه کاری های زندگی شان هم پیدا بود...
و حتی در برخوردها هم همه‌چیز رعایت می‌شد!
هر لحظه منتظر مواجهه شدن با مادر شوهر هنوز ندیده‌اش بود
و به‌خاطر همین ترسی که سرتا‌پایش را گرفته بود
ترجیح می‌داد از کنار همسرش تکان نخورد.
اردلان خوش‌خنده و کمی شبیه به برادرش بود
اما ابهتی که ارشیا داشت را در او ندید.


از خوشحالی و رفتار متکبرانه عروس هم مشخص بود که پسند خود مه‌لقاست
و انگار فقط او بود که خیلی غریبه وارد این خانواده شد.
یعنی ارشیا این‌همه تفاوت فکری داشت با کسانی که خانواده‌اش بودند؟!
آنقدر در فکر فرو رفته بود که حتی نفهمید ارشیا با چند مرد آن سوی سالن در حال خوش و بش کردن است.

خوشحال بود که حداقل پدرش محترمانه و با روی باز تحویلش گرفته...
اما حس خوبش به سرعت خراب شد!
- پس ریحانه تویی؟
نیم ساعت از ورودش نگذشته بود و هنوز مه‌لقا را ندیده بود
حالا خیلی سخت نبود حدس زدن این‌که زنی که رو به رویش ایستاده
و با نفرت نگاهش می‌کرد، همان مه‌لقاست...

"الهام تیموری"

  • نمایش : ۸۷
  • کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی