- AMIR 181
- سه شنبه ۱۸ مرداد ۰۱
- ۱۳:۰۲
#تاپــــروانگی🦋 (۲۱)
کاش تنها نبود...
ایستاد و در نهایت احترام و اضطراب سلام کرد.
نیشخندی تحویل گرفت و زیر نگاه خریدارانه مادرشوهرش
که سرتا پایش را خوب برانداز می کرد، گر گرفت...
- فکر نمیکردم جرات اومدن داشته باشی!
توقع خوشآمد که نداری؟
چه باید میگفت؟
انگار لال شده بود!
مه لقا با دست به سمتی اشاره کرد و با تمسخر ادامه داد:
- بعید میدونم با چادر سیاه بخوای تا ته مراسم بشینی!
اینجا عروسیه نه عزا... اتاق پرو ته سالنه
ناخودآگاه دستش را بند چادرش کرد
موقع آمدن نمیدانست عروسی مختلط است
و خانومها با چنین وضعی جولان می دهند...
از دست بیفکری ارشیا حسابی کفری بود
با استرس چشم چرخاند اما پیدایش نکرد
مجبور شد برای رهایی از دست مهلقا راهش را به اتاق پرو کج کند
مردد بود
چادر مشکی اش را انداخت روی صندلی
و چادر تا زده سفیدش را از کیف درآورد
حتی با اینکه کت و دامنش کاملا پوشیده بود
اما اصلا دلش نمی خواست در چنین مجلسی حضور پیدا کند
چه برسد که بدون چادر و ...
- یعنی انقد پاستوریزه ای؟!
سر که بلند کرد دختر جوانی را دید
که تقریبا چسبیده به مهلقا و با پیروزی برابرش قد علم کرده بود
- می بینی نیکا جان؟ پسرم اینبار چشم بازار رو کور کرده
-هه،چی بگم عمه جون! چشمام داره از تعجب میزنه بیرون.
شنیده بودم رفته سراغ یه دختر بیاصالت خونهنشین
اما فکر نمی کردم طرف در این حد شوت باشه
انقدر جملات دختر و مهلقا با سرعت رد و بدل میشد
که مخش به دنگ و دنگ افتاده و دهانش باز مانده بود!
- می بینی دختر جون؟ حتی عارم میشه به این جماعت بگم که عروس این خونه یکی مثل تو شده! ببینم تو که لچک میکشی سرت و ده مدل چادر زاپاس داری برای هر دقیقهت،خدا و پیغمبرم سرت میشه؟ نه؟ وجدانت درد نمی گیره از اینکه ارشیا رو از همه ی سهم و خوشی هاش محروم کردی؟حق پسر من همچین عروسیای بود و همچین عروسی نه تو که هیچ وقت نفهمیدم چطور رگ خوابش رو توی دست گرفتی و گولش زدی. البته اعتراف می کنم که خوب زرنگ بودی! خیلیا قبل از تو سعی کردند و نشد...
ولی خب همه که از جنس شما نیستند تا قاپزنی بلد باشن!
حس میکرد یکی از رگ های پشتسرش را میکشند
از شنیدن توهینهای بیپروایش در حال مردن بود!
- کاش لااقل بر و رویی داشتی که مطمئن میشدم از نیکا سرتری! ولی امشب ناامید شدم و البته خوشحال...
شنیدم هیچ ویژگی خاصی هم نداری که چشم گیر باشه
ارشیا اگه با اختر هم ازدواج میکرد غذاهای خوشمزه میخورد!
ولی اشکالی نداره، آدم تا وقتی بدی رو تجربه نکنه و دلزده نشه قدر خوشی رو نمیدونه! بههرحال خیلی دچار شادی نشو عزیزم!
به یه سال نکشیده توام مثل نیکا دلش رو میزنی و باید راهت رو بکشی و برگردی همون جایی که توش بزرگ شدی. از این خوشی زودگذر خیلی استفاده کن.
صدای تقتق پاشنههای کفش نیکا هرچه نزدیک تر میشد
ضربان قلبش شدت می گرفت...
تابهحال این حجم از آرایش و گریم و حتی اعضای زیر تیغ رفته صورتی را از این فاصله ی نزدیک ندیده بود. چشم در چشم هم ایستاده بودند و انگار زمان را روی دور کند زده بود کسی...
- منو بکن آینه ی عبرتت!
من دختر داییش بودم اما راه افتاد و آبرومو برد
هم خون بودیم و روم دست بلند کرد
استخون هم رو نباید دور میریختیم و پسم زد!
من که همه چی تموم بودم شدم این
تو دقیقا به چیت می نازی؟ هوم؟
پس نیکا او بود!
زن ارشیا...
"الهام تیموری"