رمان تا‌‌پروانگی - قسمت پانزدهم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان تا‌‌پروانگی - قسمت پانزدهم

  • AMIR 181
  • شنبه ۱۵ مرداد ۰۱
  • ۱۰:۲۰

#تاپــــروانگی🦋 (۱۵)

+ حق داره؛ ارشیا حق داره! من بهش قول داده بودم.
- چه قولی؟! نه انگار واقعا یه چیزی شده
که فقط خودت خبر داری؛ حال شوهرت خوبه؟

دقیقا از تنها چیزی که مطمئن بود همین خوب نبودن حال ارشیا بود!
انقدر موج منفی برای خودش فرستاده
و فکر و خیال‌های عجیب و غریب کرده بود
که تا خرخره پر شده بود...


سرش مثل فرفره رنگی‌های کوچک دوران بچگی‌اش
پیچ و تاب می خورد، چیزی در درون معده‌اش می‌جوشید
و حجمی از غذای نخورده را انگار مدام بالا و پایین می‌فرستاد.
بوی غذایی که روی گاز بود
و توی فضای نقلی آشپزخانه می‌پیچید
تمام سرش را پر کرده بود...


از هزار‌سو تحت فشار بود بدون هیچ آرام‌بخشی
هرچند دلش نمی خواست اما ناگهان مجبور شد

به سمت دستشویی بدود و یک دل ناسیر بالا بیاورد...
کاش می‌شد بلاتکلیفی و غم‌های تلنبار شده سر دلش را عق بزند!
فقط همین حال و روز جدید را کم داشت!


صورتش را که شست، خودش هم از دیدن چهره رنجورش در آینه وحشت کرد.
به این فکر کرد که چه فامیلی خوبی دارد!
رنجبر... همه رنج‌ها سهم او بود و بس
در را که باز کرد، زری خانم با لیوانی در دست به انتظارش ایستاده بود

خوش‌به‌حال ترانه که لااقل مادر دومی داشت!

- بیا عزیزم یه قلوپ ازین شربت بخور حالت رو جا میاره

 
با تمام ناتوانی اش لیوان را گرفت
زیرلب تشکر کرد و همان‌طور سرپا کمی مزه کرد شیرینی اش را

- چرا نمیشینی؟


گوشه شالش را روی صورت خیسش کشید و نالید:
+ همه عمرم نشستم که حالا زندگیم فلج شده
دلم می خواد یه وقتایی انقدر وایسم تا بهم ثابت شه هنوز زنده ام!

کنار پنجره ایستاد و نگاهش گره خورد به دسته عزاداری
انگار کوبش طبل‌ها درست به قلب او وصل بود...
خدایا باید خوشحال می بود یا ناراحت؟
دوباره هوس نذری کرده بود!
قطره اشک سمجی از گوشه چشمش رد شد و روی دستش افتاد.


انقدر گریه کرده و جیغ کشیده بود که همه کلافه شده بودند.
به قول خانم جان به زمین و زمان بند نبود!
حتی دفتردار بچه را چپ‌چپ نگاه می‌کرد.
ارشیا عصبی شده بود و این از فک منقبض شده و پای راستش

که روی سنگ مرمرها ضرب گرفته بود، مشهود بود!
فریبا هرچه بیشتر برای آرام کردنش سعی می‌کرد کمتر موفق می‌شد.
ریحانه معنی اینهمه نگاه رد و بدل شده را نمی‌فهمید!
خب هر بچه ای گریه می کرد
حتی سر سفره عقد!

"الهام تیموری"

  • نمایش : ۱۳۳
  • کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی