- AMIR 181
- چهارشنبه ۲۳ شهریور ۰۱
- ۲۳:۲۹
#تاپــــروانگی🦋 (۵۱)
دراز کشیده بود روی پتوی ملحفهدار سفیدی که از تمیزی برق میزد، زیر سرش هم بالشهای مخمل قرمز بود با روکش سفیدی که دورتادورش با سلیقه تور دوزی شده بود.
همهجای خانه عطر گلاب زده بودند انگار
و البته بوی مطبوع غذا هم در فضا پیچیده بود.
حالا که بعد از گذشتن چیزی حدود یکساعت حالش بهتر بود، میتوانست به اطرافش دقیق نگاه کند.
دیوارها تا کمر رنگ کرم بود و با یک خط نازک مشکی از رنگ استخوانی کمر به بالا جدا شده بود. طاقچه نهچندان پهنی روبه رویش بود با چند قاب عکس کوچک و بزرگ. پشتیهای قدیمی قرمز و جگری که البته هیچ اثری از کهنگی نداشتند به دیوارها تکیه زده بودند. ارشیا کنارش نشسته و با انگشت گلهای قالی دستبافت را پس و پیش میکرد...
+ چقدر همه چیز ساده و قشنگه، نه ارشیا؟
انگار از خواب بیدار شده باشد
سر بلند کرد و بعد از چند ثانیه مکث با حواسپرتی گفت:
- با منی؟
+ اوهوم
- متوجه نشدم چی گفتی
+ هیچی میگم خوبی؟
- آره. شما بهتری؟
+ خوبم خداروشکر. نمیدونم توی شربتی که بهم داد چی بود کلی حالم بهتر شد.
لنگه در چوبی قهوه ای باز شد و پیرزن که حالا چادر رنگیای دور کمرش بسته بود وارد شد و با لبخند گفت:
- شربت آبلیمو بود مادر
دل بههم خوردگیتو خوب میکنه. این جور وقتا بخور .
+ دستتون درد نکنه، مزاحم شما هم شدیم.
- مهمون حبیب خداست. شما چطوری پسرم؟
ارشیا انگار از نگاهش فرار میکرد
یا شاید ریحانه بیخود اینطور فکر میکرد!
- ممنونم
- آبگوشت که دوست دارین؟
- وای نه، ما دیگه رفع زحمت میکنیم. ارشیا جان بریم.
و گوشه ی پتو را کنار زد.
پیرزن چهره در هم کشید و سفره ترمه توی دستش را باز کرد.
بسم الله گفت و دست به زانو بلند شد.
- این وقت روز با دهن خشک کجا بری؟
از بعد اذان صبح یه قابلمه آبگوشت گذاشتم سر چراغ با سوی کم که خوب جا بیفته. دیشب آخه خواب علیرضا رو دیدم که اومده پیشم...
میگن اگه خواب ببینی که مرده اومده یعنی یه عزیزی میاد دیدنت.
خب... کی از شما عزیزتر دخترم گلم؟
+ آخه...
- ناراحتم نکن!
+ چشم پس اجازه بدین بیام کمکتون
- قربون دستت
جوری ذوق کرده بود انگار بعد از مدتها رفته پیش خانمجان.
عجیب بود که ارشیا هم ساکت بود بدون هیچ مخالفتی...
پیالههای سفالی پر از ترشی و شور را گذاشت توی سفره و بعد کاسههای گلسرخی و پیاز و سبزی خوردن تازه و دوغی که معلوم بود بازاری نیست. نشست و با عشق به سفره ی جمع و جور اما پر از رنگ و لعاب نگاه کرد.
+ محشره ارشیا، بیا ببین
پیرزن با چیزی شبیه به بقچه از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
- اینم نون خشک شده.
داشتم میرفتم سنگک داغ بگیرم که شما رو دیدم.
+ ای وای شرمنده حاج خانوم
- دشمنت شرمنده مادر، قسمت نبود.
بفرما پسرم قابل تعارف نیست.
ارشیا دست روی چشمش گذاشت و گفت:
- چشم بیبی جان
لبخندی مهربان زد و خودش را جلو کشید.
بیبی با گوشه روسری بلندش، اشکهای حلقه زده در چشمش را پاک کرد و گفت:
- قربون خدا برم...
ریحانه پرسید:
+ چیزی شده؟
- نه مادر... شوهرت بهم گفت بیبی، بچه هام همه همینو میگن! هرچی به این حاجآقا نگاه میکنم میبینم عین سیبیه که از وسط نصف کرده باشن. انگار کن علیرضامه.
با یاعلی بلند شد و آرامآرام سمت طاقچه رفت.
یکی از قاب عکسها را برداشت، بوسید و برگشت.
قاب را به ریحانه داد و گفت:
- ببین چه شبیهن
و ریحانه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیارد!
دقیقا ارشیای جوانتر شده با ریش...
"الهام تیموری"