از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت سی و سوم

  • AMIR 181
  • چهارشنبه ۱۱ مهر ۹۷
  • ۲۲:۱۴

🔹 #او_را ... (۳۳)



رسیدم جلو در خونه عرشیا و زنگو زدم
یکم طول کشید تا درو باز کنه ...

با آسانسور رفتم بالا و دیدم در واحدش بازه .

از جلوی در صداش زدم اما جواب نداد !!

یکم ترسیدم اما آروم رفتم داخل
از راهرو کوتاه ورودی گذشتم و پیچیدم سمت راست
 که صدای دست زدن و جیغ و سوت ، باعث شد از ترس جیغ بزنم 😨 

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت سی و دوم

    • AMIR 181
    • چهارشنبه ۱۱ مهر ۹۷
    • ۲۰:۲۳

    🔹 #او_را ... (۳۲)



    دیگه دلم نمیخواست ریخت عرشیا رو ببینم

    از بعد ماجرای خودکشیش واقعاً ازش بدم اومده بود

    اخلاقاش خوب بود

    دوستم داشت

    ولی برای من ، ضعف یک مرد غیر قابل تحمله 😒


    فعلا رابطمو باهاش قطع نکرده بودم چون از دیوونه بازیاش میترسیدم !

    ولی اصلا دوست نداشتم باهاش صحبت کنم 😣

    خودشم اینو فهمیده بود !


    فردا پنجشنبه بود و به مرجان قول داده بودم باهاش برم مهمونی

    رفتم تو فکر ...

    برم ؟

    نرم ؟

    چی بپوشم ؟

    اصلاً به مامانینا چی بگم ؟

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت سی و یکم

    • AMIR 181
    • چهارشنبه ۱۱ مهر ۹۷
    • ۱۷:۳۱

    🔹 #او_را ... (۳۱)



    کلافه گوشی رو پرت کردم و چشمامو بستم

    خوابم پریده بود و اعصابم خورد بود

    خودمو فحش میدادم که چرا اون روز شماره عرشیا رو گرفتم 😒


    دستمو گذاشتم رو شونه ی مرجان و صداش کردم ...


    - مرجان؟

    مری ؟


    - هوم 😴


    - مرجان بلند شو ، گشنمه ، بریم صبحونه بخوریم ...

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت سی ام

    • AMIR 181
    • سه شنبه ۱۰ مهر ۹۷
    • ۲۲:۲۸

    🔹 #او_را ... (۳۰)



    دم ظهر بود که با صدای زنگ گوشی چشامو باز کردم .

    یه شماره غریبه بود

    باصدای خش دار و خواب آلود جواب دادم


    - الو ؟


    یه پسر بود! صداش ناآشنا بود


    - سلام ترنم خانوم


    - سلام. بفرمایید؟


    - ببخشید انگار از خواب بیدارتون کردم

    علیرضا هستم ؛ دوست عرشیا

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت بیست و نهم

    • AMIR 181
    • سه شنبه ۱۰ مهر ۹۷
    • ۱۹:۵۷

    🔹 #او_را ... (۲۹)



    با مرجان رفتیم خونه ما و بعد شام رفتیم تو اتاق

    - راستی گفتم مامانمینا قبول نکردن عید بمونم اینجا؟ 😒


    - اره بابا. مهم نیست. چندروز برو شمال ، بعد غرغر کن بگو راحت نیستم ، بپیچون بیا 😜


    - راست میگی 😉

    اره همین کارو میکنم ... 👌


    آهنگ گذاشتم و درو قفل کردم

    دو تا نخ سیگار دراوردم و یکیشو دادم به مرجان ...


    - تو هنوز سیگار میکشی؟ 😒


    - اوهوم 🚬

    مگه تو نمیکشی ؟؟

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت بیست و هشتم

    • AMIR 181
    • سه شنبه ۱۰ مهر ۹۷
    • ۱۷:۱۷

    🔹 #او_را ... (۲۸)



    یه لحظه از خودم بدم اومد ...

    احساس کردم خیلی دل سنگ شدم !


    - عرشیا ...

    من ازت معذرت میخوام ... 😔


    - ترنم ...

    میخوای ببخشمت ؟؟ 😢


    - اره ‼️


    - پس نرو ...❗️

    تنهام نذار .... 😢

    من بی تو وضعم اینه !

    بمون و زندگیمو قشنگ کن ...

    من خیلی تنهام ....


    سرمو انداختم پایین و با انگشتام بازی کردم ...


    - ترنم ؟؟؟

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت بیست و هفتم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۹ مهر ۹۷
    • ۲۲:۳۷

    🔹 #او_را ... (۲۷)



    چند ثانیه با تعجب فقط نگاه میکردم که کم کم دورش شلوغ شد ... 😳


    بعد چند دقیقه آمبولانس اومد و عرشیا رو گذاشتن رو برانکارد و بردن ...


    بدون معطلی افتادم دنبال آمبولانس و باهاش وارد بیمارستان شدم ❗️


    عرشیا رو بردن تو یکی از بخشا و دو سه تا دکتر و پرستار هم دنبالش ....


    دل تو دلم نبود ...

    به خودم فحش میدادم و عرض راهرو رو میرفتم و میومدم که یکی از دکترا اومد بیرون 👨⚕


    سریع رفتم پیشش

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت بیست و ششم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۹ مهر ۹۷
    • ۲۰:۴۴

    🔹 #او_را ... (۲۶)



    - برو اونور عرشیا ...


    درو قفل کرد و کلیدو گذاشت تو جیبش ‼️


    - تو هیچ جا نمیری 😠


    - یعنی چی؟ 😠

    برو درو باز کن !!

    باید برم

    قرار دارم ...


    صداشو برد بالا

    - با کی قرار داری⁉ ️😡


    از ترس ته دلم خالی شد ... 😨

    احساس کردم رنگ به روم نمونده

    امّا نباید خودمو میباختم ...


    - با مرجان

  • ادامه مطلب