از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت هفدهم

  • AMIR 181
  • جمعه ۶ مهر ۹۷
  • ۲۳:۰۹

🔹 #او_را ... (۱۷)



شب حسابی به خودش رسیده بود.

البته منم کم نذاشته بودم ، اونقدری که همه با چشمشون دنبالم میکردن ...


شب هر دومون از خودمون گفتیم .

عرشیا تا میتونست زبون ریخت و منو خندوند 😂


واقعاً چهره جذابی داشت ...

چشمای طوسی ؛

موهای مشکی که همیشه یه حالت خیلی شیکی بهشون میداد ؛

بینی باریک و بلند و ته ریش

یه چهره ی مردونه و جذاب ...


با این حال به پای خوشگلی و جذابیت من نمیرسید ...😌


عرشیا اونقدر اون شب صحبت کرد که حتی اسم بچه هامونم مشخص کرد !!

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت شانزدهم

    • AMIR 181
    • جمعه ۶ مهر ۹۷
    • ۲۰:۰۹

    🔹 #او_را ... (۱۶)



    صبحونمو خوردم و به اتاق برگشتم
    سه تماس از دست رفته از عرشیا داشتم 📱

    شماره مرجانو گرفتم
    - الو مرجان 

    - سلام ... تو چرا اینقدر سحرخیزی دختر ... اه ...
    خودت نمیخوابی ، نمیذاری منم بخوابم ! 😒

    - باید باهات صحبت کنم. عرشیا رو یادته؟ چندبار راجع بهش گفتم برات.

    - همون همکلاسی خوشگله زبان فرانسه؟ 😍
    خب ؟؟

    ماجرای دیروز رو براش تعریف کردم .

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت پانزدهم

    • AMIR 181
    • جمعه ۶ مهر ۹۷
    • ۱۷:۲۶

    🔹 #او_را ... (۱۵)



    - سلام. فکراتونو کردید 😅 ؟


    - تو همین نیم ساعت ؟؟ 


    - برای من که اندازه نیم قرن گذشت !

    نمیخوای یه نفر عاشقت باشه ؟

    دوستم نداری ، نداشته باش !

    فدای سرت ...

    ولی بذار من دوستت داشته باشم و دورت بگردم ...


    لیلای من شو ...

    قول میدم مجنون ترین مجنون بشم ❣


    - آقای کیانی من هنوز وقت نکردم حتی به پیشنهادتون فکر کنم !! 😶


    - میشه بگی عرشیا ؟؟ 

    میشه بهت بگم عشقم:؟؟

    همونجوری که تو رویام صدات میزنم ....

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت چهاردهم

    • AMIR 181
    • پنجشنبه ۵ مهر ۹۷
    • ۲۲:۴۳

    🔹 #او_را ... (۱۴)



    یه دوش گرفتم و موهامو سشوار کشیدم .


    هوا خیلی سرد شده بود .

    ❄ ️برف های ریز تو هوا میرقصیدن و آروم رو زمین جا خوش میکردن

    یادم اومد که خیلی وقته چیزی ننوشتم ✍


    رفتم سراغ کیفم تا دفترچمو در بیارم که چشمم به شماره عرشیا افتاد !


    تازه یادم اومد که گفته بود بهش زنگ بزنم !


    ساعتو نگاه کردم

    هنوز خیلی دیر نشده بود .


    حوالی ده و نیم بود 🕥


    شمارشو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بده📱


    صدای گرمی تو گوشی پیچید و گوشمو نوازش داد ...


    - الو بفرمایید ... 

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت سیزدهم

    • AMIR 181
    • پنجشنبه ۵ مهر ۹۷
    • ۱۹:۴۶

    🔹 #او_را ... (۱۳)


    خیلی وقت بود سراغ کتابخونم نرفته بودم

    خاک گرفته بود !

    یه کتاب برداشتم و نشستم پشت میز 📖


    میخوندم ولی نمیخوندم !

    میدیدم ولی نمیدیدم !


    نیم ساعت بود که صفحه ی اول رو از بالا به پایین میخوندم و دوباره شروع میکردم

    ولی هیچی نمیفهمیدم ... 


    اعصابم خورد شد و کتابو پرت کردم گوشه اتاق 😖


    درونم داغ بود !

    باید خنک میشدم !

    داد زدم ...

    بیشتر داد زدم ...

    میخواستم هرچی انرژی تو وجودم هست خالی شه ...


    میخواستم همه فکر و خیالا برن ...

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت دوازدهم

    • AMIR 181
    • پنجشنبه ۵ مهر ۹۷
    • ۱۷:۱۴

    🔹 #او_را ... (۱۲)



    بعد از دانشگاه راه خونه ی مرجان رو پیش گرفتم.


    🔹تو این سه ماهی که دیگه سعید دنبالم نمیومد و خبری ازش نبود،

    و با حال داغونم

    کم کم همه فهمیده بودن رابطمون تموم شده و 

    پسرای دانشگاه هر کدوم با خودشیرینی هاشون میخواستن نزدیکم بشن.


    اما دیگه پسر جماعت از چشمم افتاده بودن! 😒


    به قول مرجان

    تقصیر خودم بود که زیادی به سعید دل بسته بودم!


    تنهایی تاوان هر دلبستگی احمقانست‼️


    فکر اینکه الان سعید با کیه ،

    کیو عشقم و نفسم خطاب میکنه ،

    کیو جای من بغل میکنه و لحظه هاشو با کی پر میکنه ، من رو تا مرز جنون می برد ⚡️

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت یازدهم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۲ مهر ۹۷
    • ۲۰:۱۷

    🔹 #او_را ... (۱۱)


    - چرا آبروی منو بردی ؟؟

    به پسره چی گفتی که گفته دیگه نمیرم بهش درس بدم ؟؟ 😡


    - اون نمیخواد بیاد ؟؟؟

    چه پررو ...

    خوبه خودم بیرونش کردم ... 😏


    - ترنمممم 😡

    تو چت شده ؟؟

    اینهمه برات خرج نکردم که آخرش یه انسان بی سواد شی و بشینی خونه!

    اینهمه کلاس و اینور اونور نفرستادمت که آخرت این بشه!

    سر قضیه اون پسره هم بهت گفتم به شرطی میتونی باهاش باشی که فکر ازدواج و هرچیزی که جلوی پیشرفتتو میگیره از سرت بیرون کنی 😡

    من دیگه باید چیکار کنم ؟؟

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت دهم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۲ مهر ۹۷
    • ۱۸:۲۶

    🔹 #او_را ... (۱۰)



    سعید چندباری پیام فرستاد که همه چیو ماست مالی کنه

    اما وقتی جوابشو ندادم ، کم کم دیگه خبری ازش نشد.


    مرجان بیشتر از قبل میومد خونمون ، سعی میکرد حالمو بهتر کنه.

    امّا من دیگه اون ترنم قبل نبودم❗️


    نمره های آخر ترمم که اومد تازه فهمیدم چه خرابکاری کردم و چقدر افت کردم 😔

    سعید منو نابود کرده بود ...


     حال بد خودم کم بود ، بابا هم با دیدن نمره هام شدیداً دعوام کرد و رفت و آمدم رو محدودتر کرد ... 


    برام استاد خصوصی گرفت تا جبران کنم.


    استادم یه پسر بیست و هفت ، هشت ساله بود.


    خیلی خوشتیپ و جنتلمن✅


    بعد از چند جلسه ی اول که اومده بود دیگه فهمیده بود که من همیشه طول روز تنهام و کسی خونمون نیست ... 


    اونقدر هم بیخیال و بی فکر بودم که نمیفهمیدم باید حداقل با یه لباس موجه پیشش بشینم ...🔥

  • ادامه مطلب