از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت نهم

  • AMIR 181
  • يكشنبه ۱ مهر ۹۷
  • ۲۲:۴۰

🔹 #او_را ... (۹)


حوصله توضیح نداشتم و بدون حرفی رفتم تو اتاق.

چنددقیقه بعد هر دو شون در اتاقو زدن و اومدن تو.


میدونستم تا نگم چی شده بیخیال نمیشن پس همه چیو تعریف کردم ...


بابا عصبانی شد و ...

- دیدی می گفتم این پسره لیاقت نداره ...

کدومتون به حرفم گوش دادین ...

گفتم این سرش به تنش نمیرزه 😡


بابا میگفت و من گریه میکردم ...


همه رؤیاهایی که با سعید ساخته بودم،

همه خاطره هامون از جلو چشام رد میشدن و حس میکردم قلبم الان از کار میفته 💔😭


مامان سعی داشت آرومم کنه و به سعید بد و بیراه میگفت... 

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت هشتم

    • AMIR 181
    • يكشنبه ۱ مهر ۹۷
    • ۲۰:۲۶

    🔹 #او_را ... (۸)


    تا برگردم خونه دیر شد،

    وقتی رسیدم مامان و بابا سر میز شام بودن.


    غذامو خوردم، چند جمله ای باهاشون صحبت کردم و رفتم تو اتاقم.


    کتابی که تازه خریده بودم رو آوردم و نشستم به خوندن ... 📖


    حجمش کم بود و تو سه چهار ساعت تونستم تمومش کنم


    طبق عادتی که داشتم یه برگه برداشتم 

    و چکیده ای از اونچه که خونده بودم رو توش نوشتم و گذاشتم لای کتاب 📄

    تا هروقت خواستم فقط همون برگه رو بخونم 

    تا مجبور نشم بازم کل کتاب رو بخونم و دوباره کاری بشه 😉


    داشت دیر میشد، صبح باید میرفتم دانشگاه.


    خیلی زود خوابم برد ... 😴



    صبح بعد از کلاس اول ، فهمیدیم استاد ساعت بعدمون نیومده و تا بعداز ظهر کلاسی نداریم. 

    پس چندساعت بیکار بودم.

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت هفتم

    • AMIR 181
    • يكشنبه ۱ مهر ۹۷
    • ۱۸:۱۸

    🔹 #او_را ... (۷)


    اینقدر مشغول حرف شدیم که اصلا یادمون رفت میخواستیم بریم بیرون!!

    ترجیح دادیم همین یکی دوساعت باقیمونده رو هم خونه بمونیم.


    - دیگه چه خبر؟


    - هیچی ؛ کلاس ، سعید ، سعید ، کلاس 😊


    - میگم تو خسته نشدی از این سعید؟ 😒

    باورکن من بیشتر از یکی دو ماه نمیتونم این پسرا رو تحمل کنم!

    دوست دارم آدمای مختلفو امتحان کنم.


    - من ... نمیدونم ... من میترسم از زندگی بدون سعید.

    من جز اون کسیو ندارم 😢

    اصلا هیچکس نمیتونه مثل سعید باشه.


    - فکر میکنی ... 

    اینقدر باحال تر و بهتر از سعید هست که فکرشم نمیتونی بکنی.

    بعدم از کجا معلوم سعیدم تو رو اینقدر دوست داره؟؟

    اصلاً از کجا میدونی چندنفر دیگه نداره؟ 😏

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت ششم

    • AMIR 181
    • شنبه ۳۱ شهریور ۹۷
    • ۲۲:۳۹

    🔹 #او_را ... (۶)



    از این دخترای چادری خیلی بدم میومد.

    احساس می کردم یه مشت عقده ای عصر حجری عقب مونده ان 😒


    اینم که با این حرفاش باعث شد بیشتر از قبل ازشون متنفر شم 😏


    با خودم میگفتم دختره ی کم عقل چی پیش خودش فکر کرده که این چرت و پرتا رو به من میگه 😠


    اینقدر اعصابم خورد بود که دلم میخواست چنددقیقه برگردم عقب تا همون لحظه اول که صدام کرد بزنم تو دهنش و اون پارچه رو از سرش بکشم ... 


    تا برسم جلو خونه مرجان ، یه ریز فحش دادم و اداشو درآوردم.


    - الو مرجان


    - ترنم رسیدی؟


    - اره ، بیا بریم زود. سه ساعت دیگه باید باشگاه باشما

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت پنجم

    • AMIR 181
    • شنبه ۳۱ شهریور ۹۷
    • ۲۰:۳۳

    🔹 #او_را ... (۵)


    حالم هنوز خوب نشده بود اما باید میرفتم. 

    امروز تو دانشگاه کلاس نداشتم،

    ولی باید آموزشگاه میرفتم و عصر هم باشگاه داشتم.


    📱اول یه زنگ به سعید زدم و با شنیدن صداش،

    انرژی لازم برای شروع روزمو بدست آوردم 💕


    یه زنگم به مرجان زدم و برای دو سه ساعتم که بین روز خالی بود ، باهاش قرار گذاشتم 👭


    به چشمام که به قول سعید آدمو یاد آهو مینداخت ، ریمل و خط چشم کشیدم

    و لبای برجسته و کوچیکمو با رژلبم نازترش کردم 👄👌


    مانتوی جلو باز سفیدمو

    با کفش پاشنه بلند سفیدم ست کردم 

    و ساپورت صورتی کمرنگمو با تاپ و شالم 👌

    موهای لخت مشکیمو دورم پخش کردم و تو آینه برای خودم چشمک زدم و در حالیکه قربون صدقه ی خودم میرفتم از خونه خارج شدم 😘

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت چهارم

    • AMIR 181
    • شنبه ۳۱ شهریور ۹۷
    • ۱۸:۱۱

    🔹 #او_را ... (۴)


    بعد از رفتن سعید دوش گرفتم و دراز کشیدم...


    حتی تصور زندگی بدون سعید هم برام کابوس بود ...


    ❤️ من برای داشتن سعید حاضر به هر کاری بودم ...


    اون جبران همه کمبودها و محبت های نادیدم از طرف خانواده 

    و تنها همدمم بود 💕


    حتی بیشتر از خودم به فکرم بود ...



    یک ساعت بعد با شنیدن صدای تلویزیون ، فهمیدم که بابا اومده خونه و احتمالا مامان هم کم کم پیداش شه


    هروقت سرما میخورم دلم فقط خواب میخواد و خواب میخواد و خواب ... 😴




    - ترنم خوشگلم!

    پاشو بیا شام بخوریم ...

    پاشو مامانم ...

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت سوم

    • AMIR 181
    • جمعه ۳۰ شهریور ۹۷
    • ۲۲:۴۴

    🔹 #او_را ... (۳)


    شاید توی دنیا هیچ کس مثل من و سعید اینقدر عاشق نبود...

    طاقت حتی یه لحظه ناراحتی همدیگرو نداشتیم ...💕


    هیچکس حق نداشت به نازدونه ی سعید کوچکترین بی احترامی کنه ...


    حتی پسرای دانشگاه هم میدونستن که حق نزدیک شدن به منو ندارن 🚫


    دیدن صورت بی روح و رنگ پریدم تو آینه خودم رو هم ترسوند ...

    چه برسه به سعید ... 


    پس تا نیومده بود باید حسابی به خودم میرسیدم 👗💅💄👌


    سریع دست به کار شدم ، کرم و رژلب و خط چشم باریکم کار خودش رو کرد

    در عین بیحالی مثل هرروز خوشگل و به قول سعید "جیگر" شدم ... 😉


    در حال عوض کردن لباسم بودم که زنگ در به صدا دراومد . 

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت دوم

    • AMIR 181
    • جمعه ۳۰ شهریور ۹۷
    • ۲۰:۲۹

    🔹 #او_را ... (۲)



    یخچال رو که باز کردم،

    میوه بود و آبمیوه و شیر و ... 

    هرچیز جز غذا 🍝


    پس منظور مامان غذاهای فریزری بود که هر وعده داغ میکنم و میخورم ...

    چه دل خوشی داشتم که فکر کردم برای دختر مریضش سوپ پخته 😒


    اگر منم یکی از بیمارای مطبش بودم

    احتمالاً بیشتر مورد لطف و محبتش واقع میشدم ... 


    بعد از خوردن غذا به اتاقم برگشتم، هنوز نیاز به استراحت داشتم ...


    📱چشمم به گوشیم که خورد ، تازه یادم افتاد از صبح سراغش نرفتم ...! 


    ۴۲ تماس 

    و ۵ پیامک 

    از سعید... 💕


    واااای ... من چرا یادم رفته بود یه خبر از خودم به سعید بدم 😣

  • ادامه مطلب