از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان تا‌پروانگی - قسمت شصت و دوم

  • AMIR 181
  • جمعه ۲۵ شهریور ۰۱
  • ۲۳:۳۵

#تاپــــروانگی🦋 (۶۲)

ترانه چهار زانو نشست و با ذوق گفت:
- من سراپا گوشم

+ مثلا رفته بودم مغازه عمو تا آینده طاها رو خراب نکنم
اما با ناغافل سر رسیدن عمو و حرف‌های مجبوری طاها باعث شده بودم وجهه‌ش خراب بشه. اون شب مثل مرغ سرکنده بودم، این‌قدر ناخنام رو از استرس جویده
بودم که صدای خانوم‌جانم در اومده بود...

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت شصت و یکم

    • AMIR 181
    • جمعه ۲۵ شهریور ۰۱
    • ۲۲:۱۳

    #تاپــــروانگی🦋 (۶۱)

    ترانه سینی غذا را روی زمین گذاشت و برای هزارمین بار گفت:
    - به‌خدا موندم تو کار شما! خب خواهر من بعد تحمل این‌همه استرس و پنهون کاری از ترس شوهرت، حالا که بنده‌خدا برگشته تو روت تقریبا گفته من دیگه اون ارشیای ترسناک سابق نیستم و اصلا بچه می‌خوام، تازه تو ناز کردی؟!

    زانوی غم بغل گرفته بود
    و مثل گهواره تکان‌های آرام می‌خورد
    چشمانش هنوز هم سرخ بود از شدت گریه
    + تو نمی‌فهمی! تمام معادلاتم به‌هم ریخته...

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت شصتم

    • AMIR 181
    • جمعه ۲۵ شهریور ۰۱
    • ۲۱:۰۱

    #تاپــــروانگی🦋 (۶۰)

    ریحانه وا رفت و دهانش نیمه‌باز ماند!
    + یعنی... یعنی تو می‌دونستی؟

    - باید می‌دونستم
    منتها به‌جای زنم باید مادر باجناقم خبر بده بهم!
    اون شب که زری‌خانم زنگ زد حسابی کفری بود.
    نگرانت بود. می‌گفت این دختر درسته که مادر نداره اما مثل دختر خودم می‌مونه... دوستش دارم و برام عزیزه مثل خواهرش. نصیحتم می‌کرد؛ منو! منی که تو بدترین شرایط ممکنه بودم و خودم داغون...

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت پنجاه و نهم

    • AMIR 181
    • جمعه ۲۵ شهریور ۰۱
    • ۱۹:۲۹

    #تاپــــروانگی🦋 (۵۹)

    شاید چند دقیقه گذشت اما هیچ صدایی بلند نشد!
    فکر کرد شاید میان هق هقش ارشیا با عصبانیت رفته...
    دستش را برداشت و چشم‌هایی که از شدت گریه تار شده بود را باز کرد. ارشیا همان‌جا بود، نشسته بود و نگاهش می‌کرد.
    چند باری پلک زد تا بهتر ببیند...
    احساس کرد صورتش دلخور است
    شاید هم نه! می خندید...
    اما خوب‌تر که دقت کرد چیزی نفهمید از احساسش.

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت پنجاه و هشتم

    • AMIR 181
    • جمعه ۲۵ شهریور ۰۱
    • ۱۸:۰۶

    #تاپــــروانگی🦋 (۵۸)

    سر سفره نشسته بود
    و با غذا و فکر و خیال های آشوبش کلنجار می‌رفت
    کاش واقعا خودِ بی‌بی واسطه گفتن موضوع می‌شد و خیالش را راحت می‌کرد. اما واگذار کرده بود به ریحانه و این یعنی سنگین ترین بار دنیا روی شانه هایش بود!

    - چرا نمی‌خوری ریحانه‌جان؟ کوکو دوست نداری مادر؟
    + چرا می‌خورم
    - داری فقط نگاهش می‌کنی آخه...

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت پنجاه و هفتم

    • AMIR 181
    • جمعه ۲۵ شهریور ۰۱
    • ۱۶:۵۴

    #تاپــــروانگی🦋 (۵۷)

    تکیه داده بود به چهارچوب در آشپزخانه
    و با فکری که هنوز درگیر پیشنهاد ترانه بود
    به بی‌بی نگاه می‌کرد که مشغول آشپزی بود.

    + سختتون نیست تو هوای سرد بیاین اینجا؟
    کاش آشپزخونه توی حیاط نبود.

    - زندگی رو هرجور بگیری همون‌جور می‌گذره مادر
    من دیگه عادت کردم. اگه همین دو قدم راهم نرم، روزی چار بار آفتاب نخوره به سرم، اگه بخوام مثل بچه‌هام خودم رو توی قوطی کبریتای بدون حیاط و باغچه زندونی کنم، که دیگه واویلاست...

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت پنجاه و ششم

    • AMIR 181
    • پنجشنبه ۲۴ شهریور ۰۱
    • ۲۳:۳۵

    #تاپــــروانگی🦋 (۵۶)

    بی‌بی چفیه علیرضا را به ارشیا بخشیده بود و همین‌طور پلاکش را...
    ریحانه می‌فهمید که شوهرش تمام دو روز گذشته با همیشه فرق داشته.
    حتی چشمانش برقی از خوشی داشته انگار.
    گچ پایش را باز کرده بودند و دکتر برایش چند جلسه فیزیوتراپی نوشته بود. ترانه دوبار دیگر تماس گرفته و گفته بود که از دکتر برایش وقت گرفته...
    بالاخره باید هوای بچه‌اش را هم می‌داشت حتی پنهانی!
    - میشه برگردیم خونه بی‌بی؟

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت پنجاه و پنجم

    • AMIR 181
    • پنجشنبه ۲۴ شهریور ۰۱
    • ۲۲:۱۴

    #تاپــــروانگی🦋 (۵۵)

    سینی حلوایی که نیمه‌خالی شده بود را روی سنگ مزار گذاشت، قاشق کوچک را در دل حلواهای تزئین شده با پودر نارگیل فرو برد و گفت:
    + دستتون درد نکنه بی‌بی عالی شده
    - نوش جونت، تو نمی‌خوری ارشیا جان؟
    - نه ممنون، ریحانه خانوم شما موقع تزئینم کم ناخنک نزدی!


    ریحانه با دستمال کاغذی چربی کف دستش را پاک کرد و خجول گفت:
    + اشکالی داره؟
    - نه اما از این اخلاقا نداشتی

  • ادامه مطلب