رمان تا‌پروانگی - قسمت پنجاه و هفتم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان تا‌پروانگی - قسمت پنجاه و هفتم

  • AMIR 181
  • جمعه ۲۵ شهریور ۰۱
  • ۱۶:۵۴

#تاپــــروانگی🦋 (۵۷)

تکیه داده بود به چهارچوب در آشپزخانه
و با فکری که هنوز درگیر پیشنهاد ترانه بود
به بی‌بی نگاه می‌کرد که مشغول آشپزی بود.

+ سختتون نیست تو هوای سرد بیاین اینجا؟
کاش آشپزخونه توی حیاط نبود.

- زندگی رو هرجور بگیری همون‌جور می‌گذره مادر
من دیگه عادت کردم. اگه همین دو قدم راهم نرم، روزی چار بار آفتاب نخوره به سرم، اگه بخوام مثل بچه‌هام خودم رو توی قوطی کبریتای بدون حیاط و باغچه زندونی کنم، که دیگه واویلاست...

+ راستم میگین... خانوم‌جونِ منم شبیه شما حرف می‌زد
- خدا رحمتش کنه
+ خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه
- چرا فوت شد؟ زود تنهاتون گذاشته
+ بیماری قلبی داشت
اما نه اون‌قدر که ناغافل کارش به سکته برسه...

- بمیرم برای دلت که به این سن هم از مادر یتیمی و هم از پدر...
می‌دونی عمرش به دنیا نبوده وگرنه این همه دکتر و دوا و دارو!
خدا که نخواد یه برگ از این درختا به زمین نمیفته
+ بله... درسته

بی‌بی نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد
انگار زیرلب دعایی خواند که ریحانه نشنید.
+ من بلدم کوکوها رو سرخ کنما، شما یکم استراحت کنید
- البته که بلدی! حالا باید دستپخت عروس خانومو بخوریم، اگه به تعریف باشه که شوهرت حسابی برات سنگ تموم گذاشته...
+ ارشیا؟!
- بله
+ از من تعریف کرده؟

بی‌بی همان‌طور که با دست کوکو را قبل از انداختن توی تابه، شکل می‌داد، خندید و گفت:
- یعنی تعریف نداری؟
+ خب آخه... ارشیا از این کارا نمی‌کنه معمولا
- جونش به جونت بنده!
منتها مرده و غرورش؛ نمیگه چون شبیه آقاشه...
اونم جونش واسه من در می‌رفت اما اخمش و ایرادگیریش همیشه به راه بود! حالا ارشیام لنگه اون خدابیامرزه. توام مثل خودمی...
صبور و بسازی که با این خلقش کنار میای
+ من آرزومه که شبیه شما باشم. ارشیا هم خوبه یعنی می‌دونم تو دلش چیزی نیست و پشت چهره جدی‌ش دل مهربون داره
- داره اما تو ازش می‌ترسی
+ من؟!

یکی از کوکوهای توی بشقاب را برداشت
و با دست نصف کرد و به ریحانه داد.
- زن که نباید چیز پنهونی داشته باشه از شوهرش، هان؟

کوکو را گرفت و با تعجب جواب داد:
+ خب بله... نباید داشته باشه
- پس استخاره نکن و حرفتو بزن بهش
+ چه حرفی؟!
- همون که این‌جوری پریشونت کرده و نوک زبونته
همون که خوشیش توی چشمته و غمش به دلت!

سکوت کرد، انگار خود بی‌بی داشت گره کور شده اش را باز می‌کرد!
- یعنی میگی من با این گیس سفید نمی‌فهمم وقتی یه زن حامله‌ست چه شکلی میشه؟ وقتی ویار می‌کنه یا وقتی دلش به‌هم می‌خوره متوجه نمیشم؟ اونچه که شما جوونا تو آینه می‌بینید ما تو خشت خام می بینیم دورت بگردم. نمی‌دونم چرا خبر به این خوبی رو که باید مژدگونی هم داشته باشه، پهلوی خودت نگه داشتی؟!
+ همینجوری... خودمم تازه فهمیدم

- تو بگو یه روز! همونم پشت گوش انداختی. ماشالا سنی ازش گذشته ها. آقاش که به این سن و سال بود ما با بچه هامون بزرگ شده بودیم.

دلش را باید می‌زد به دریا، دهان باز کرد و گفت:
+ ارشیا بچه نمی‌خواد بی‌بی!
- استغفراله...
بیخود کرده هرکی قدر نعمت خدا رو ندونه
می‌خواد پسر خودم باشه یا هرکی دیگه...
حالا لابد دوبار برگشته از سر شکم سیری یه چیزایی گفته ولی هر مردی بچه دوست داره.

+ ولی...
- مطمئن باش که بیخودی گفته
همین امروز بهش بگو... باید بگی!

"الهام تیموری"

  • نمایش : ۹۹
  • کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی