رمان تا‌پروانگی - قسمت پنجاه و نهم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان تا‌پروانگی - قسمت پنجاه و نهم

  • AMIR 181
  • جمعه ۲۵ شهریور ۰۱
  • ۱۹:۲۹

#تاپــــروانگی🦋 (۵۹)

شاید چند دقیقه گذشت اما هیچ صدایی بلند نشد!
فکر کرد شاید میان هق هقش ارشیا با عصبانیت رفته...
دستش را برداشت و چشم‌هایی که از شدت گریه تار شده بود را باز کرد. ارشیا همان‌جا بود، نشسته بود و نگاهش می‌کرد.
چند باری پلک زد تا بهتر ببیند...
احساس کرد صورتش دلخور است
شاید هم نه! می خندید...
اما خوب‌تر که دقت کرد چیزی نفهمید از احساسش.

لب گزید و سرش را پایین انداخت
گفتنی‌ها را گفته بود و حالا باید می‌شنید!
دستمالی به سمتش دراز شد
مضطرب بود ریحانه
دستمال را گرفت و توی دستش مچاله کرد.

ارشیا بالاخره به حرف آمد
با صدایی که انگار دو رگه شده بود گفت:
- یادته؟ شرط سر عقدمون رو میگم!

ای وای که حرف گذشته‌ها را پیش می‌کشید!
نفس ریحانه توی سینه‌اش حبس شد...
دوباره چشمه اشکش جوشید.
سری به تایید تکان داد و همان‌طور که نگین‌های دستبند ظریفش را با دست لرزانش لمس می‌کرد گفت:
+ یادمه اما دکتر گفت...
گفت معجزه شده، بی هیچ دوا و درمونی...
من، یعنی خب خانوم‌جون که شاهد بود
می‌ترسید کسی بفهمه که من بچه‌دار نمیشم...
بخدا نمی‌دونم خودمم

- چرا انقد اشک می ریزی؟! بسه لطفا
+ ناراحت شدی؟ نه؟
- بله

بله گفتنش محکم بود! ادامه داد:
- بله ناراحتم، اما از شما... چرا پنهون کردی؟ من مگه شوهرت نیستم؟ قطعا الانم با زور و تشر بی‌بی مجبور شدی بگی نه؟
+ آخه...
- ریحانه! بهانه‌چینی نکن لطفا، من انقدر وحشتناکم یعنی؟ انقدر که حتی بترسی رو به روم بشینی و بگی که قراره پدر بشم؟

از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورد!
مگر می‌شد ارشیا و این همه آرامش؟ با بهت پرسید:
+ اگه تو اون موقعیت می‌گفتم حتما همه چیز بهم می‌ریخت

- همین حالا هم اوضاع خیلی بر وفق مراد نیست اما دلیلی نداره خلط مبحث بشه! من حتی اگه خودمو می‌کشتم هم باز باید خبردار می‌شدم نه؟

این چه توجیهی بود؟
شانه بالا انداخت و جواب داد:
+ من چند ساله که با این توهمات زندگی کردم
- چه توهمی؟ باورم نمیشه...
غول ساختم از خودم تو ذهنت؟ درسته...
من بعد از اولین شکست زندگیم تصمیم گرفتم دیگه حتی تشکیل خانواده ندم تا اینکه تو سر راهم قرار گرفتی، بعدم اصلا به‌خاطر همین بچه دار نشدنت بود که خواستم باهات ازدواج کنم!
چون خیالم از خیلی چیزا راحت می‌موند
اما حالا از اون روزا چند سال گذشته ریحانه؟
آدما چقدر تغییر می کنن؟ هوم؟

باید می‌مرد از ذوق نه؟
اما دلشوره‌ای چنگ انداخته بود به جانش...
این چهره خیلی خوب ارشیا را کمتر دیده بود.
یعنی می‌شد که باهم راه بیفتند توی بازار و لباس‌های قد و نیم قد و بامزه بچگانه بخرند؟ محال ممکن بود...
خدا را شکر این بار پسند چرم خریدن ارشیا هم غالب نبود!
ضعف کرد دلش برای کفش‌های کوچک اسپرتی که ترانه نشانش داده بود... هنوز توی خیال های خوشش چرخ می‌خورد که ارشیا گفت:
- البته... انقدرم شوکه نشدم
+ چی؟ چطور؟!
- چون قبل از تو، زری‌خانوم بهم گفته بود!
همون شبی که رفتی قهر و حالت به‌هم خورده بود...

انگار یک سطل اب یخ ریختند روی ریحانه
وا رفت و دهانش نیمه باز ماند!
+ یعنی... یعنی تو می‌دونستی؟!

"الهام تیموری"

  • نمایش : ۱۴۴
  • کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی