رمان تا‌پروانگی - قسمت شصتم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان تا‌پروانگی - قسمت شصتم

  • AMIR 181
  • جمعه ۲۵ شهریور ۰۱
  • ۲۱:۰۱

#تاپــــروانگی🦋 (۶۰)

ریحانه وا رفت و دهانش نیمه‌باز ماند!
+ یعنی... یعنی تو می‌دونستی؟

- باید می‌دونستم
منتها به‌جای زنم باید مادر باجناقم خبر بده بهم!
اون شب که زری‌خانم زنگ زد حسابی کفری بود.
نگرانت بود. می‌گفت این دختر درسته که مادر نداره اما مثل دختر خودم می‌مونه... دوستش دارم و برام عزیزه مثل خواهرش. نصیحتم می‌کرد؛ منو! منی که تو بدترین شرایط ممکنه بودم و خودم داغون...

لبخند زد و ادامه داد:
- گفت: "می دونم سرو ته پیاز نیستم اما میگم که بدونی، قدر زن و زندگیت رو بدون. آدما تو شرایط سخته که خودشونو نشون میدن. زنت خوب دست و دلبازی کرده برات هم از اموالش هم احساسش. اگه به خودش باشه لام تا کام حرف نمی‌زنه این ریحانه، اما من دل نگرونشم که خبرا رو از ترانه می‌گیرم"

- دو ساعت صحبت کرد! اولش حتی قدر یه کلمه حوصله شنیدن نداشتم اما یکم که حرف زد دیدم چقدر دلم می‌خواست یکی یه وقتایی گوشی رو برداره و اینجوری راه و رسم زندگی رو نشونم بده. مه‌لقا هم که هیچ‌وقت مادری نکرد و همیشه جیغ و داد و قالش رو شنیدیم و توقعات نابه‌جایی که داشت...

- هنوز حواسم جمع گلایه‌هاش نبود درست و حسابی، که برگشت گفت "اصلا خدا رو خوش نمیاد که زن حامله تن و جونش این‌جوری بلرزه هر روز، فکر اون بچه بی‌گناه رو هم بکنید آخه"
کپ کردم! خیال کردم اشتباهی گفته و شنیدم، ولی توصیه هاش ادامه دار بود! ازم خواست بخاطر بچه‌مون هم که شده هوات رو داشته باشم و خلاصه از این حرف های مادرانه...

- ریحانه! وقتی بالاخره خداحافظی کردیم و قطع کرد، تمام فکر و ذکرم درگیر شده بود. شده بودم مثل اسفند رو آتیش. نه خوشحال بودم و نه ناراحت! بیشتر جا خورده بودم... مگه میشد؟ صدای خانوم‌جون خدابیامرزت تو سرم اکو می‌شد وقتی تنها اومده بودم خونتون تا قضیه بچه دار نشدنت رو برام توضیح بده! حالا زری‌خانوم چیزی می‌گفت که خط می‌کشید رو گذشته‌ها...

- چند روز صبر کردمو دندون رو جیگر گذاشتم و نشستم به واکاوی گذشته‌ها و خودم و خودت، هنوز باور نکرده بودم!
باید تو می‌گفتی بهم... همه‌چیز تو ابهام مونده بود تا تو برگشتی. توقع نداشتم خودت بیای ولی مثل همیشه مهربونی کردی. تمام این چند روزم منتظر بودم تا بالاخره سکوتت رو بشکنی!...
که انگار با زور بی‌بی بوده.

ریحانه مغزش سوت می‌کشید و قدرت تحلیل نداشت، تنها چیزی که خوب فهمیده و مثل مته خوره روحش شده بود این بود که ارشیا حتما به‌خاطر بچه متحول شده!
- دیگه چرا ساکتی ریحانه؟

دلخور نگاهش کرد، بلند شد و ایستاد...
باید می‌رفت اما نمی‌دانست کجا.
هوای نفس کشیدن نداشت.
- کجا میری؟

چادرش را سر کرد
نمی‌توانست خودش را خالی نکند:
+ ساده بودن که شاخ و دم نداره!
- چی؟
+ پس تغییر کردن این چند روزه و مهربون‌شدنت برای من نبوده
- یعنی چی؟!

ولوم صدایش بالا رفته بود:
+ منو از خونه بیرون کردی ارشیا!
تو اون روز جلوی چشم خواهرم و رادمنش منو تقریبا از خونه بیرون کردی، خوردم کردی... کارم به دکتر و درمانگاه کشید و مطمئنم که وکیلت برات گفته بود اما بازم به خودت زحمت ندادی که گوشی رو برداری و احوالم رو بپرسی! حتی یه پیام ندادی...

+ اگه خودم برنمی‌گشتم معلوم نبود تا کی باید خونه خواهرم می‌موندم چون غرورت اجازه نمی‌داد که بیای دنبالم! من اون روز فقط می خواستم باری که روی شونت بود رو کم کنم اما تو چه‌جوری برخورد کردی؟ ارشیا... برای خودم متاسفم... متاسفم

- چی میگی ریحانه؟ تو اصلا متوجه منظور من نشدی
+ هرچی باید می فهمیدم فهمیدم
- صبر کن من با این پای نیمه‌چلاق نمی‌تونم درست قدم از قدم بردارم

خوب نبود، او از ارشیا شوکه‌تر شده بود...
بی‌توجه به صدا زدن های پشت سرهم ارشیا از خانه بیرون زد.

"الهام تیموری"

  • نمایش : ۱۵۱
  • کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی