- AMIR 181
- پنجشنبه ۲۴ شهریور ۰۱
- ۲۲:۱۴
#تاپــــروانگی🦋 (۵۵)
سینی حلوایی که نیمهخالی شده بود را روی سنگ مزار گذاشت، قاشق کوچک را در دل حلواهای تزئین شده با پودر نارگیل فرو برد و گفت:
+ دستتون درد نکنه بیبی عالی شده
- نوش جونت، تو نمیخوری ارشیا جان؟
- نه ممنون، ریحانه خانوم شما موقع تزئینم کم ناخنک نزدی!
ریحانه با دستمال کاغذی چربی کف دستش را پاک کرد و خجول گفت:
+ اشکالی داره؟
- نه اما از این اخلاقا نداشتی
+ خب آخه خیلی خوشمزه بود!
- اذیتش نکن مادر، هوس کرده بچم
با اینکه میدانست بیبی از چیزی خبر ندارد اما از نگاه تیزش فراری بود، هول شد، کش چادرش را تنظیم کرد، بلند شد و گفت:
+ با اجازه من برم یه دوری بزنم و برگردم!
چند قدم دور نشده بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد
همانطور که سنگنوشته ها را میخواند، تماس را برقرار کرد:
+ الو
- سلام
+ سلام ترانه خوبی؟
- خوبیو... لا اله الا الله! کجایی دقیقا شما؟ دو روزه دلم اومده تو دهنم هرچی به اون خونت زنگ میزنمم هیشکی نیست که گوشی رو برداره!
+ نگران نباش قربونت برم من خوبم
- وای خدا تو آخر منو دق میدی! کجایی که موبایلت آنتن نمیده؟
+ الان که امامزاده... اما قبلش نه
ببین مفصله ترانه حیفه از پشت گوشی بگم
- حیف منم که دارم از نگرانی می میرم
+ ای بابا! عجولیا آبجی کوچیکه
- بگو ببینم چی شده؟
+ هیچی! خونه مامانبزرگ ارشیا اومدیم از دیروز تا حالا
- کی؟ مامانبزرگ ارشیا؟!
اون مه لقا مگه چندتا مامان داره؟ مرده بود که...
+ میگم که داستان داره
- یعنی زنده شده؟
از تصور ترانه خندید و جواب داد:
+ نه! ول کن این حرفا رو، فقط بدون داره خوش میگذره بهم
- خوبه والا، زن و شوهر دعوا کنن ما بیکارا باور کنیم!
+ خواهری یعنی دوست نداری ما خوب و خوش باشیم؟
- والا بخیل نیستیم منتها...
+ بله بله؛ نگرانی. اما ببین، ارشیا یهجوری شده
- چهجوری؟
+ عجیب! حالا صبر کن میام دیدنت و یه دل سیر صحبت میکنیم و همه اتفاقات این چند روز رو برات تعریف میکنم. خوبه؟
- بیصبرانه منتظرم. به اون خدا بیامرز سلام برسون.
+ کدومشون؟
- وا
+ آخه الان وسط یه عالمه قبرم!
- بسم الله... رفتی زیارت اهل قبور؟
دو روزه سر خاک مامانبزرگش نشستین؟!
+ ارشیا یه مامانبزرگ دیگه هم داره یعنی داشته از قبل، بیبی. مادر شهیده! عموی شوهرم شهید شده؛ باورت میشه؟
ترانه بلند زد زیر خنده و بعد از چند ثانیه گفت:
- جوک سال بودا! فکر کن...
مهلقا عروس یه خانواده شهیده
+ دقیقا
- باشه... تو خوبی!
حالا برو یه فاتحه از طرف من بخون تا بعد ببینم چی میگی
+ البته حقم داری؛ خیلی خب بگذریم، فعلا.
- مواظب خودت و بچه باش. خدافظ.
برگشت و به بیبی و ارشیا نگاه کرد که سر مزار عمو علیرضا نشسته بودند. از دیروز تابهحال بهترین ثانیههای عمرش را سپری میکرد... باهم آلبوم های قدیمی بیبی را زیر و رو کرده و کلی داستانهای جدید شنیده بودند، حلوا پخته بودند و ارشیا از خاطرات کودکیاش گفته بود، و حالا هم به پیشنهاد خود او آمده بودند ملاقات علیرضا...
"الهام تیموری"