رمان تا‌پروانگی - قسمت پنجاه و پنجم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان تا‌پروانگی - قسمت پنجاه و پنجم

  • AMIR 181
  • پنجشنبه ۲۴ شهریور ۰۱
  • ۲۲:۱۴

#تاپــــروانگی🦋 (۵۵)

سینی حلوایی که نیمه‌خالی شده بود را روی سنگ مزار گذاشت، قاشق کوچک را در دل حلواهای تزئین شده با پودر نارگیل فرو برد و گفت:
+ دستتون درد نکنه بی‌بی عالی شده
- نوش جونت، تو نمی‌خوری ارشیا جان؟
- نه ممنون، ریحانه خانوم شما موقع تزئینم کم ناخنک نزدی!


ریحانه با دستمال کاغذی چربی کف دستش را پاک کرد و خجول گفت:
+ اشکالی داره؟
- نه اما از این اخلاقا نداشتی

+ خب آخه خیلی خوشمزه بود!
- اذیتش نکن مادر، هوس کرده بچم

با این‌که می‌دانست بی‌بی از چیزی خبر ندارد اما از نگاه تیزش فراری بود، هول شد، کش چادرش را تنظیم کرد، بلند شد و گفت:
+ با اجازه من برم یه دوری بزنم و برگردم!

چند قدم دور نشده بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد
همان‌طور که سنگ‌نوشته ها را می‌خواند، تماس را برقرار کرد:
+ الو
- سلام
+ سلام ترانه خوبی؟
- خوبیو... لا اله الا الله! کجایی دقیقا شما؟ دو روزه دلم اومده تو دهنم هرچی به اون خونت زنگ می‌زنمم هیشکی نیست که گوشی رو برداره!
+ نگران نباش قربونت برم من خوبم
- وای خدا تو آخر منو دق میدی! کجایی که موبایلت آنتن نمیده؟
+ الان که امامزاده... اما قبلش نه
ببین مفصله ترانه حیفه از پشت گوشی بگم

- حیف منم که دارم از نگرانی می میرم
+ ای بابا! عجولیا آبجی کوچیکه
- بگو ببینم چی شده؟
+ هیچی! خونه مامان‌بزرگ ارشیا اومدیم از دیروز تا حالا
- کی؟ مامان‌بزرگ ارشیا؟!
اون مه لقا مگه چندتا مامان داره؟ مرده بود که...
+ میگم که داستان داره
- یعنی زنده شده؟

از تصور ترانه خندید و جواب داد:
+ نه! ول کن این حرفا رو، فقط بدون داره خوش می‌گذره بهم
- خوبه والا، زن و شوهر دعوا کنن ما بیکارا باور کنیم!
+ خواهری یعنی دوست نداری ما خوب و خوش باشیم؟
- والا بخیل نیستیم منتها...
+ بله بله؛ نگرانی. اما ببین، ارشیا یه‌جوری شده
- چه‌جوری؟
+ عجیب! حالا صبر کن میام دیدنت و یه دل سیر صحبت می‌کنیم و همه اتفاقات این چند روز رو برات تعریف می‌کنم. خوبه؟
- بی‌صبرانه منتظرم. به اون خدا بیامرز سلام برسون.
+ کدومشون؟
- وا
+ آخه الان وسط یه عالمه قبرم!

- بسم الله... رفتی زیارت اهل قبور؟
دو روزه سر خاک مامان‌بزرگش نشستین؟!
+ ارشیا یه مامان‌بزرگ دیگه هم داره یعنی داشته از قبل، بی‌بی. مادر شهیده! عموی شوهرم شهید شده؛ باورت میشه؟

ترانه بلند زد زیر خنده و بعد از چند ثانیه گفت:
- جوک سال بودا! فکر کن...
مه‌لقا عروس یه خانواده شهیده
+ دقیقا
- باشه... تو خوبی!
حالا برو یه فاتحه از طرف من بخون تا بعد ببینم چی میگی
+ البته حقم داری؛ خیلی خب بگذریم، فعلا.
- مواظب خودت و بچه باش. خدافظ.

برگشت و به بی‌بی و ارشیا نگاه کرد که سر مزار عمو علیرضا نشسته بودند. از دیروز تابه‌حال بهترین ثانیه‌های عمرش را سپری می‌کرد... باهم آلبوم های قدیمی بی‌بی را زیر و رو کرده و کلی داستان‌های جدید شنیده بودند، حلوا پخته بودند و ارشیا از خاطرات کودکی‌اش گفته بود، و حالا هم به پیشنهاد خود او آمده بودند ملاقات علیرضا...

"الهام تیموری"

  • نمایش : ۱۰۲
  • کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی