- AMIR 181
- جمعه ۲۵ شهریور ۰۱
- ۱۸:۰۶
#تاپــــروانگی🦋 (۵۸)
سر سفره نشسته بود
و با غذا و فکر و خیال های آشوبش کلنجار میرفت
کاش واقعا خودِ بیبی واسطه گفتن موضوع میشد و خیالش را راحت میکرد. اما واگذار کرده بود به ریحانه و این یعنی سنگین ترین بار دنیا روی شانه هایش بود!
- چرا نمیخوری ریحانهجان؟ کوکو دوست نداری مادر؟
+ چرا میخورم
- داری فقط نگاهش میکنی آخه...
- غذا هست تو یخچال، گرم کنم؟
+ نه نه! خیلی گرسنم نیست
بیبی بشقاب را جلوتر کشید و گفت:
- گشنه هم که نباشی باز الان باید به خودت بیشتر برسی تا یکم جون بگیری، اینجوری که نمیشه...
و بعد با چشم و ابرو اشاره کرد
این اجبار بود که باعث شد ریحانه دچار استرس بشود!
قلبش چیزی حدود هزار تا میزد، ارشیا همچنان با آرامش کوکوها را بدون نان و با چنگال میخورد. بیبی با بسم الله و یکی دوتا آخ از درد زانوانش، بلند شد و گفت:
- برم یه لقمه ازین غذا برا طیبه خانوم ببرم
گمونم دیر از مسجد برگشته و چیزی نپخته.
تا شما بخورید برگشتم.
انگار با رفتنش موجی از سرما توی اتاق پیچیده بود
صدای تیک و تاک ساعت کوکی قدیمی روی طاقچه تنها چیزی بود که میشنید و بعد تاپ و تاپ های قلبش.
شاید ارشیا بعد از شنیدن، دیس چینی گل گندمی را از عصبانیت پرت میکرد. شایدم هم نه... مثل وقتهایی که خیلی عصبی بود در را بههم میکوبید و میزد بیرون...
حتی ممکنه به او حمله کند! حمله میکرد؟
نه... این کار از او بعید بود!
هرچه میشد عیبی نداشت
اما دلش میخواست که بهخیر بگذرد.
- چیزی شده ریحانه؟ رنگت پریده، خوبی؟
زبانش را روی لبهای خشکشده اش کشید و گفت:
+ نه خوبم
- جدیدا مدام خوب نیستی! فکر نکن نمیفهمم
وقت گفتن بود!
دو سه تا آیه خواند توی دلش و نذر کرد...
نذرهایی که هیچوقت یادش نمیماند. صدایش میلرزید و نگاهش زوم شده بود روی گوجههای حلقه حلقه شده گوشه بشقاب.
+ خب... راستش... نمی دونم، خوبم ولی
- چته ریحانه؟ بیبی چرا بهت چشمک زد؟ کجا رفت الان؟
اگه چیزی هست که باید بدونم خب بگو میشنوم
چرا منو احمق فرض میکنی؟
نباید با سکوتش بیش از این باعث شک و تردیدش میشد.
+ چیزی که نشده، یعنی شده...
ولی بهخدا نمیدونم چجوری بگم
- چرا؟
+ چون میترسم
- از چی؟
نگاهش کرد، ترسناک نبود!
شاید کمی هم مهربان بود حتی...
+ قول میدی که عصبی نشی؟
- پیش پیش قول بدم؟
+ آخه احتمالش زیاده
- سعیمو میکنم
+ ارشیا من... یعنی ما داریم... پوووف
دست روی پیشانی گذاشت
چشمانش را بست و ادامه داد:
+ ما داریم بچه دار میشیم!
چشمانش را میترسید باز کند، زد روی دور تند گفتن:
+ اون موقع که تو بیمارستان بودی فهمیدم یعنی مطمئن شدم.
صدبار خواستم بگم ولی نشد! هر دفعه یه اتفاقی افتاد...
دعوا و قهر و افخمو... میدونم که حالا توام مثل خودم تعجب کردی ولی خدا شاهده که من از تو بدترم...
هنوز تو بهتم. آخه مگه میشه؟! معجزه نباشه پس چیه؟
باورم نمیشه... باورم نمیشه که قراره مادر بشم.
دیگر نتوانست خودش را کنترل کند
بغضش ترکید و زد زیر گریه
و هنوز با چشمانی که بسته بود منتظر واکنش همسرش بود...
"الهام تیموری"