- AMIR 181
- جمعه ۳۰ شهریور ۹۷
- ۲۰:۲۹
🔹 #او_را ... (۲)
یخچال رو که باز کردم،
میوه بود و آبمیوه و شیر و ...
هرچیز جز غذا 🍝
پس منظور مامان غذاهای فریزری بود که هر وعده داغ میکنم و میخورم ...
چه دل خوشی داشتم که فکر کردم برای دختر مریضش سوپ پخته 😒
اگر منم یکی از بیمارای مطبش بودم
احتمالاً بیشتر مورد لطف و محبتش واقع میشدم ...
بعد از خوردن غذا به اتاقم برگشتم، هنوز نیاز به استراحت داشتم ...
📱چشمم به گوشیم که خورد ، تازه یادم افتاد از صبح سراغش نرفتم ...!
۴۲ تماس
و ۵ پیامک
از سعید... 💕
واااای ... من چرا یادم رفته بود یه خبر از خودم به سعید بدم 😣
از پیامک هاش معلوم بود نگرانم شده ، سریع دستمو روی اسمش نگه داشتم و گزینه ی تماس رو زدم ...
- الو ترنم؟؟
معلومه کجایی؟؟
چرا هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی؟؟ 😠
- سلام عزیزدلم
خوبی؟
ببخشید خواب بودم !
-خواب؟؟
تا الان؟؟
- باور کن راست میگم سعید ...
دیشب که با اون وضع برگشتم خونه و خسته رو تخت خوابم برد ،
پنجره اتاق باز مونده بود،
سرما خوردم 😢
اصلا حال ندارم ...
- جدی میگی؟؟
فدات بشم من
الان میام پیشت ...
- سعییییید نه 😰
بابا بفهمه عصبانی میشه.
- از کجا میخواد بفهمه خانومی؟
مگه اینهمه اومدم ، کسی فهمید؟ 😉
- خب نه
ولی ...
- ولی نداره که عسلم
یه ربع دیگه پیشتم خوشگلم
بابای 👋
اعصابم از دست این اخلاق سعید خورد میشد.
هیچ جوره نمیشد از سر بازش کرد ...
هرچند دوستش داشتم اما فقط اجازه داشتیم مواقعی که خود مامان یا بابا بودن ،
تو خونه باهم باشیم
اما سعید به این راضی نبود و هروقت که دلش میخواست پیداش میشد ...
"محدثه افشاری"