از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت هفتاد و سوم

  • AMIR 181
  • سه شنبه ۲۴ مهر ۹۷
  • ۲۰:۰۷

🔹 #او_را ... (۷۳)



وای ... 😰

احساس کردم الان دیگه وقتشه که سکته کنم !!


با پرایدش داشت از سر کوچه میومد و با چشمایی که ازش تعجب میبارید مارو نگاه میکرد !


دلم میخواست یهو چشمامو باز کنم و ببینم همه اینا یه خواب بوده ! 😭


همه ساکت شده بودن و زل زده بودن به اون !


معلوم بود اونم مثل من در مرز سکته‌ست !


چند لحظه سرشو انداخت پایین

و وقتی دوباره بالا رو نگاه کرد خیلی عادی بود !!

انگار نه انگار که اتفاقی افتاده !


با لبخندی که گوشه ی لبش بود

از ماشین پیاده شد

و جمعیتو نگاه کرد !!!

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت هفتاد و دوم

    • AMIR 181
    • سه شنبه ۲۴ مهر ۹۷
    • ۱۷:۵۷

    🔹 #او_را ... (۷۲)



    اخم کردم و تو چشماش زل زدم

    - به نظرت به من میاد آقا سجاد باشم؟؟ 😠


    - هه هه !

    خندیدم !

    برو بگو بیاد جلو در !


    - خونه نیست ! 😠


    با پوزخند سر تا پامو نگاه کرد !

    - عهههه ...

    خونه نیستن؟؟

    یعنی باور کنم این تو تنهایی؟؟


    دلم میخواست کله ی کچلشو از تنش جدا کنم ! 😤

    - کوری؟؟

    میبینی که تنهام !

    شایدم کری !

    نمیشنوی که میگم تنهام !

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت هفتاد و یکم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۲۳ مهر ۹۷
    • ۲۲:۳۵

    🔹 #او_را ... (۷۱)



    یه دفترچه ی شیک و خوشگل !

    بازش کردم ...


    خیلی خط قشنگی داشت !

    خیلی تمیز و مرتب

    و با نظم خاصی نوشته بود !

    جوری که اولش فکر کردم یه دفتر شعره !!


    ولی بعدش فهمیدم شعر نیست

    یعنی تنها شعر نیست !

    یه سری جملات

    و نوشته ها 

    و لا به لاشون هم گاهی شعر !


    از نوشته هاش سر درنمیاوردم

    نمیفهمیدم یعنی چی !

    یه جاهایی معذرت خواهی کرده بود

    یه جاهایی تشکر کرده بود

    بعضی جاها خواهش کرده بود


    یه سری جملات که با خوندنشون گیج میشدم !!

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت هفتادم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۲۳ مهر ۹۷
    • ۲۰:۲۲

    🔹 #او_را ... (۷۰)



    اعصابم واقعا خورد شده بود !

    به مامان و بابا حق دادم که دلشون نمیخواد یه احمق مثل من ، دخترشون باشه !


    کلافه بودم اما دیگه دلم گریه نمیخواست !


    روبه روی یه پارک ماشینو نگه داشتم .

    اما خاطره ی بدی که از آخرین پارک رفتنم داشتم

    مانع پیاده شدنم شد !


    تنها کسی که این وسط باعث شده بود وضعیتم بدتر نشه ، "اون" بود !


    نمیدونستم چرا

    برای چی

    امّا باید میدیدمش !


    گوشیمو برداشتم و قبل اینکه دوباره پشیمون بشم ، شمارشو گرفتم !

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت شصت و نهم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۲۳ مهر ۹۷
    • ۱۸:۱۴

    🔹 #او_را ... (۶۹)



    با صدای آلارم گوشی ،

    غلتی زدم و دستمو روی گوشم گذاشتم


    اما انگار قصد نداشت بیخیال بشه !!

    چشمامو به زور باز کردم

    میتونستم حس کنم که بخاطر گریه های دیشبم هنوز ،

    قرمز و متورمن !


    جوری سرم تیر میکشید که انگار یه سیخ رو رد میکنن تو مغزم و درش میارن !! 😣


    دستمو گذاشتم رو سرم و به تخت تکیه دادم ...


    بدنم به شدت خشک شده بود

    و صدای قار و قور شکمم باعث میشد که احساس تنهایی نکنم !

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت شصت و هشتم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۲۳ مهر ۹۷
    • ۱۶:۰۹

    🔹 #او_را ... (۶۸)



    و این استارتی بود برای برگشتن به حالت همیشگیشون !!


    معلوم بود واقعا شیش - هفت روز سعی در عادی نشون دادن شرایط ، براشون خیلی سخت گذشته ...!


    فضای سردی که به یکباره حاکم بر روابطمون شد ، اینو میگفت ...!


    خوبیش این بود که دیگه هیچ‌کس مجبور به تظاهر نبود !!


    تمام اون چندروز ، تو هتل حبس بودم که نکنه کسی منو ببینه و آبروی خانم و آقای دکتر به خطر بیفته ...!!


    اکثر وقتا رو خواب بودم و بقیش رو هم به گوش دادن آهنگ میگذروندم !


    جوری که تمام آهنگ های رپ رو از بر شده بودم ...!

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت شصت و هفتم

    • AMIR 181
    • يكشنبه ۲۲ مهر ۹۷
    • ۲۲:۲۹

    🔹 #او_را ... (۶۷)



    تا چنددقیقه ، مثل چوب خشک ایستاده بودم و مامان بابا نوبتی بغلم میکردن

    و گریه میکردن !


    از اینکه نزدن توی گوشم

    و حرفی بهم نزدن واقعاً تعجب کرده بودم !!


    تعجبم با دیدن ماشینم که یه گوشه ی حیاط پارک شده بود ، بیشتر هم شد !



    دیگه هیچ حسی به این خونه

    نداشتم !


    قبل سال تحویل ، رفتم حموم و دوش گرفتم 🛁


    گوشی و کیفم روی تختم بودن !


    اولین کاری که کردم ، شماره ی اون رو تو گوشیم سیو کردم ...!

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت شصت و ششم

    • AMIR 181
    • يكشنبه ۲۲ مهر ۹۷
    • ۲۰:۰۶

    🔹 #او_را ... (۶۶)



    ترجیح دادم به مرجان زنگ بزنم !

    هرچند این وقت صبح ، حتما خواب بود

    طول کشید تا جواب بده ...


    - الو؟؟ 😴


    - مرجان 😢


    این دفعه مثل برق گرفته ها جواب داد !

    شاید فکرکرد اشتباه شنیده !!

    - الو؟؟؟؟ 😳


    زدم زیر گریه


    - ترنم 😳

    تویی؟؟؟؟

  • ادامه مطلب