- AMIR 181
- يكشنبه ۲۲ مهر ۹۷
- ۲۲:۲۹
🔹 #او_را ... (۶۷)
تا چنددقیقه ، مثل چوب خشک ایستاده بودم و مامان بابا نوبتی بغلم میکردن
و گریه میکردن !
از اینکه نزدن توی گوشم
و حرفی بهم نزدن واقعاً تعجب کرده بودم !!
تعجبم با دیدن ماشینم که یه گوشه ی حیاط پارک شده بود ، بیشتر هم شد !
دیگه هیچ حسی به این خونه
نداشتم !
قبل سال تحویل ، رفتم حموم و دوش گرفتم 🛁
گوشی و کیفم روی تختم بودن !
اولین کاری که کردم ، شماره ی اون رو تو گوشیم سیو کردم ...!
مزخرف ترین سال تحویلی بود که داشتیم !
هممون میدونستیم ولی به روی خودمون نمیاوردیم !
حداقل مامان و بابا سعی میکردن لبخند روی لبشونو فراموش نکنن !
و در سکوت کامل وارد سال جدید شدیم ...
اولین کسی که بعد از مامان و بابا بهم تبریک گفت ،
مرجان بود !
و این کارش باعث شد با وجود انکار و سعی در پنهان کاریش
بفهمم که حتماً با مامان و بابا هماهنگ کرده
و بهشون گفته که من دارم میام
و بهتره فعلا کاری به کارم نداشته باشن !!
و اوناهم بهش خبر داده بودن که من برگشتم !!
وگرنه با گوشی موبایلم تماس نمیگرفت 😒
صبح زود ، پرواز داشتیم !
به پاریس ...
همون جایی که یه روزی جزو زیباترین رویاهای من بود !
امّا بدون مامان و بابا!
و حداقل نه توی این حال و روز ....!
با دیدن تلاش مامان و بابا ، که سعی داشتن نشون بدن هیچ اتفاقی نیفتاده
دلم براشون میسوخت !!
خیلی مهربون شده بودن
و حتی مجبورم نمیکردن که باهاشون تو اون مهمونیای مسخره و لوسی که با دوستاشون داشتن حاضر بشم ...!
و این، شاید بهترین کاری بود که میتونست حالمو بدتر نکنه !!
البته فقط تا وقتی که فهمیدم علتش اینه که نمیخوان کسی زخم صورتم رو ببینه! 😒
پنجمین روزی بود که تو یکی از بهترین هتل های پاریس مثلا داشتیم تعطیلات عید !!😒 رو سپری میکردیم !
معمولا از صبح تا غروب تنها بودم
ولی اون روز در کمال تعجب ، بعد بیدار شدنم مامان و بابا هنوز تو هتل بودن !!
داشتن با صدای آروم حرف میزدن اما با دیدن من هردوشون ساکت شدن و لبخندی مصنوعی رو لب هاشون ظاهر شد !!
چند لقمه صبحونه خورده بودم که مامان شروع به صحبت کرد !
- خوبی گلم؟ 😊
با تعجب نگاهش کردم !!
- بله...! ممنون
انگار میخواست چیزی بگه
اما از گوشه ی چشمش بابا رو نگاه کرد
و فقط یه لبخند بهم زد 😊
بعد صبحونه خواستم به اتاق برگردم که با صدای مامان سر جام ایستادم !!
- امممم ...
راستش من فکرمیکنم زخم صورتت رو بهتره به یه دکتر زیبایی نشون بدیم تا اگر بشه ...
اما بابا اجازه نداد حرفشو ادامه بده !!
- باز شروع کردی؟؟ 😠
مگه نگفتم دیگه راجع بهش حرف نزن؟؟ 😡
- خب آخرش که چی آرش؟؟
نمیتونیم بذاریم با این قیافه بمونه که !!
صدای بابا بلند تر از حالت عادی شده بود !
- بس کن 😠
قبلا هم بهت گفتم !
من تا نفهمم اون زخم برای چی رو صورتشه،
اجازه ی این کارو نمیدم !! 😡
- آرش 😠
تا چندروز دیگه باید برگردیم ایران و ترنم بره دانشگاه
لجبازی نکن 😠
- همین که گفتم ! 😡
اصرار مامان باعث میشد هرلحظه ، صدای بابا بالاتر بره !!
و من شبیه یه مترسک فقط اون وسط وایساده بودم و نگاهشون میکردم !
مقصر این دعوا من بودم !!
بابا هیچ جوره راضی نمیشد
و میخواست بفهمه
علت تمام اتفاق های اون چند روز چی بوده !!
و در نهایت مامان هم ادامه نداد و در مقابل این خواسته ی بابا تسلیم شد
و هر دو به من نگاه کردن !!
فقط سرمو تکون دادم و با ریختن اشک هایی که تو چشمم جمع شده بود ، رفتم تو اتاق و در رو بستم !
امّا مامان بلافاصله دنبالم اومد ...
- ترنم !
گریه هیچ چی رو درست نمیکنه !
تو باید به من و بابات بگی چه اتفاقی برات افتاده !
- خواهش میکنم تنهام بذارید !
اصلاً چرا شما هنوز نرفتید؟؟
اون جلسه ها و مهمونی های مسخرتون دیر میشه !
برید بذارید تنها باشم ...
- تو واقعا عوض شدی !! 😳
باورم نمیشه تو دختر منی !!
- باورتون بشه خانوم روانشناس !
شما اینقدر سرگرم خوب کردن حال مریضاتون بودین که هیچوقت از حال دخترتون باخبر نشدین !!
- ترنمممم 😳
این چه مزخرفاتیه که میگی ؟!
ما برای تو کم گذاشتیم ؟؟؟ 😳
- نه !!
هیچی کم نذاشتید !
من دیوونه شدم !
من نمک نشناسم !
من بی لیاقتم !
همینو میخواستید بگید دیگه !
نه؟؟ 😭
بابا که تو چارچوب در وایساده بود ، با چشمای پر از تأسف نگاهم میکرد و سرشو تکون میداد !
"محدثه افشاری"