از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت پنجاه و هفتم

  • AMIR 181
  • پنجشنبه ۱۹ مهر ۹۷
  • ۱۹:۴۴

🔹 #او_را ... (۵۷)



بارون شدید و شدیدتر میشد ⛈


هوا به سمت گرگ و میشش میرفت ...

دلم داشت میترکید !


باید چیکار میکردم ...؟

دیگه نمیخواستم نفس بکشم ...

انگار تموم این شهر برام شبیه زندون شده بود !


از شیشه ی ماشین بیرونو نگاه میکردم .

هنوز سرم درد میکرد .


الان مامان و بابا داشتن چیکار میکردن؟؟

مهم نبود !

حتی مهم نبود دارم کجا میرم ...!


پلکامو بستم و چشمامو دست خواب سپردم... 😴



- خانوم؟؟

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت پنجاه و ششم

    • AMIR 181
    • پنجشنبه ۱۹ مهر ۹۷
    • ۱۷:۴۱

    🔹 #او_را ... (۵۶)



    داشتم در ماشینو باز میکردم که صدام زد !

    - خانوم !!

    - بله؟؟

    - با این لباسا کجا میخواید برید آخه؟؟
    معلومه لباس بیمارستانه !

    درو بستم .

    - خب ...
    آخه چیکار کنم؟؟

    - بعدم شما که چیزی همراهتون نیست !
    نه کیف ، نه گوشی ،
    مطمئنا نمیتونید جایی برید !

    چند لحظه نگاهش کردم ...

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت پنجاه و پنجم

    • AMIR 181
    • چهارشنبه ۱۸ مهر ۹۷
    • ۲۲:۲۴

    🔹 #او_را ... (۵۵)



    نشست رو زانوش


    - حالتون خوبه؟؟

    میخواید پرستار خبر کنم ؟

     

    - نه ...

    نمیخوام 😭


    - اتفاقی افتاده ؟ 😳

    چرا گریه میکنید ؟

    اگر کمکی از دست من برمیاد ، حتماً بگید


    تو چشماش نگاه کردم


    - واقعا میخوای کمکم کنی؟؟ 😢


    سرشو انداخت پایین !

    - بله ...

    اگر بتونم حتماً !


    - من باید از اینجا برم ...!

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت پنجاه و چهارم

    • AMIR 181
    • چهارشنبه ۱۸ مهر ۹۷
    • ۱۹:۵۱

    🔹 #او_را ... (۵۴)



    دستمو بردم سمت زخمم

    بخیه شده بود 😢


    ترجیح دادم دیگه حرفی نزنم و چشمامو ببندم ...



    دکتر یکم معاینم کرد و مامان و بابا رو نگاه کرد ...


    - جسارت نباشه دکتر !

    شما خودتون استاد مایید !

    حتماً حالشو بهتر از من میدونید

    امّا با اجازتون به نظر من باید فعلاً اینجا بمونه .


    بابا یکم مکث کرد و با صدای آروم گفت

    - ایرادی نداره

    بمونه !


    بعدم به همراه دکتر از اتاق خارج شدن .


    لعنت به این زندگی ...!

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت پنجاه و سوم

    • AMIR 181
    • چهارشنبه ۱۸ مهر ۹۷
    • ۱۷:۴۷

    🔹 #او_را ... (۵۳)



    افتادم رو زمین 

    و دیگه هیچی نفهمیدم ــــــــــــ




    نیم ساعت بعد ،

    صداهای مبهمی میشنیدم ...

    نمیفهمیدم چی به چیه !


    جون باز کردن چشمامو نداشتم

    تمام بدنم سِر شده بود !


    دوباره بیهوش شدم ...


    احساس کردم زخمم داره میسوزه ...

    به زور لای چشمامو باز کردم


    داشتم دوباره به خواب عمیقی میرفتم

    که درد شدیدی احساس کردم 😣


    شلنگی که به زور داشتن از توی بینیم رد میکردن باعث شد چشمامو باز کنم !

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت پنجاه و دوم

    • AMIR 181
    • سه شنبه ۱۷ مهر ۹۷
    • ۲۲:۴۰

    🔹 #او_را ... (۵۲)



    گوشیو قطع کردم و انداختم رو صندلی ماشین !


    جواب سوالمو گرفتم ...

    ارزش من برای مرجان ...!!


    رفتم همونجایی که بعدازظهر میخواستم برم ...


    بام ...


    تو یکی از پیچ‌ها که از همه خلوت تر بود نگه داشتم ...


    قطره های اشکم با هم مسابقه گذاشته بودن !!


    هنوز صورتم درد میکرد.


    چقدر اینجا بوی سعیدو میداد !!


    سعید 😢

    همونی که باعث و بانی تمام این حال بد بود ...



    امّا 

    نه...!


    چه ربطی به سعید داشت؟؟

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت پنجاه و یکم

    • AMIR 181
    • سه شنبه ۱۷ مهر ۹۷
    • ۲۰:۲۲

    🔹 #او_را ... (۵۱)



    درد تو کل وجودم پیچید ...

    وحشتزده عرشیا رو نگاه کردم !


    - ببخشید ترنم ...

    امّا تقصیر خودت بود !

    یادت باشه دیگه با کسی بازی نکنی !!


    قبل اینکه چیزی بگم پشت پرده ی اشکام محو شد ...


    -‌ کثافت عوضییییی 😭😭😭


    جیغ میزدم

    گریه میکردم

    فحشش میدادم


    امّا اون رفته بود !

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت پنجاهم

    • AMIR 181
    • سه شنبه ۱۷ مهر ۹۷
    • ۱۸:۳۳

    🔹 #او_را ... (۵۰)



    طبق عادت این روزا دم دمای ظهر چشمامو باز کردم !


    خداروشکر که دو هفته ی آخر اسفند کلاسا لق و تقه وگرنه نمیدونم چجوری میخواستم به کلاسام برسم ...!!


    هنوز اثرات آرامبخش دیشب نپریده بود ...

    رفتم تو حموم 

    شاید دوش آب سرد میتونست یکم حالمو بهتر کنه !!🚿


    خداروشکر دیگه عرشیا نه زنگ میزد و نه پیامی میداد ...

    تنها دلخوشیم همین بود !


    دلم بدجوری گرفته بود ...

    یه آرایش ملایم کردم و

    لباسامو پوشیدم

  • ادامه مطلب