رمان او را - قسمت پنجاه و ششم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت پنجاه و ششم

  • AMIR 181
  • پنجشنبه ۱۹ مهر ۹۷
  • ۱۷:۴۱

🔹 #او_را ... (۵۶)



داشتم در ماشینو باز میکردم که صدام زد !

- خانوم !!

- بله؟؟

- با این لباسا کجا میخواید برید آخه؟؟
معلومه لباس بیمارستانه !

درو بستم .

- خب ...
آخه چیکار کنم؟؟

- بعدم شما که چیزی همراهتون نیست !
نه کیف ، نه گوشی ،
مطمئنا نمیتونید جایی برید !

چند لحظه نگاهش کردم ...

- آدرس خونتونو بگید ببرمتون خونه !

- خونه؟؟؟ 😳

- بله. مگه جای دیگه ای دارید؟؟

- من فرار کردم که نبرنم خونه !!
اونوقت الان برم خونه؟؟ 😒

-یعنی از خونه فرار کردین شما؟؟ 😳

- نه آقا ... نه ‼️
من از زندگی فراریم !
از نفس کشیدن فراریم !
اَه... 😭

- چرا باز گریه کردین؟؟ 😳
یه چند لحظه صبر کنید !!

گوشیشو برداشت و یه شماره گرفت !

-به کی زنگ میزنی؟؟ 😰

از تو آینه نگاهم کرد و انگشتشو گذاشت روی بینیش !
یعنی هیس... !!

- الو؟
سلام آقای دکتر!

بله اومدم ، ولی راستش یه کاری پیش اومد ، مجبور شدم برم!! معذرت میخوام!

چی؟؟

جداً؟؟

ای بابا ...
باشه پس دیگه امروز نمیام !

یاعلی مدد


گوشیو قطع کرد و گذاشت رو داشبورد

- پس شمایید !!

- کی؟؟ چی؟؟

- فهمیدن فرار کردین !

- ‌شما پزشکید؟؟

- نه ولی تو اون بیمارستان کار میکنم !

ماشینو روشن کرد و راه افتاد

- کجا میری؟؟

- بذارید یکم دیگه از اینجا دور شیم !

یه ربعی رانندگی کرد 
سرمو گذاشته بودم رو صندلی و آروم اشک میریختم !

- ‌حالا میخواید چیکار کنید؟
میخواید کجا برید؟

سرمو بلند کردم و از تو آینه به چشماش نگاه کردم
چشماشو دزدید و کنار خیابون نگه داشت !

کم کم داشت هوا ابری میشد
با این که دم عید بود امّا هنوز هوا سرد بود ...

سرمو تکیه دادم به شیشه ی ماشین و سعی کردم با خنکاش ، داغی درونمو کم کنم

چه جوابی میدادم؟؟

چشمامو بستم
و آروم گفتم
- ببریدم یه جای خلوت ...
پارکی ، جایی
نمیدونم !

- چیزی میخورین؟
بنظر میرسه ضعف دارین.

دستمو گذاشتم رو شکمم
خیلی گشنم بود امّا هنوز معدم درد میکرد ! 😣

ماشینو روشن کرد و جلوی یه رستوران نگه داشت.

- چنددقیقه صبرکنید تا بیام .

رفت و با یه پرس غذا برگشت ...

ساعت حوالی شش بود

با اینکه روم نمیشد امّا بخاطر ضعفم غذا رو گرفتم 

معدم خیلی درد میکرد
خیلی کم تونستم بخورم و ازش تشکر کردم !

- حالتون بهتره؟؟

- اوهوم. خوبم!

- نمیخواید برید خونتون؟؟

- نه !

- میشه بپرسم چرا بیمارستان بودین؟؟

- چه فرقی داره ! 😒

- ببینید ...
من میخوام کمکتون کنم !

- هه 😏
پس منو ببر یه جهنم دره ای که هیچکس نباشه !

- باشه. امشب میبرمتون جایی که کسی نباشه
امّا لااقل یه خبر به خانوادتون بدین،
حتماً الان خیلی نگرانن !!

- نگران آبروشونن نه من !
الان دیگه به خونمم تشنه ان !!

- چرا؟؟

- چون به همه برچسبای قبلی ، دختر فراری هم اضافه شد !

- مگه چه کار دیگه ای کردین؟؟

- مهم نیست... !

- هست !
بگید تا بتونم کمکتون کنم !

دیگه چیزی نگفتم و خیابونو نگاه کردم.
ماشینو روشن کرد و راه افتاد ...


"محدثه افشاری"

  • نمایش : ۳۴۲۷
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی