از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت شصت و پنجم

  • AMIR 181
  • يكشنبه ۲۲ مهر ۹۷
  • ۱۷:۵۳

🔹 #او_را ... (۶۵)



بازم برگشتم اینجا !

همون مکان امنی که برام مثل یه قرص آرامبخش عمل میکنه !

حتی بهتر از اون ...❣


نه دیشب برای خوابم دست به دامن آرامبخش شده بودم و نه فکر کنم امشب نیازی بهش داشتم ...!


یه بار دیگه در و دیوارشو نگاه کردم !

هیچ چیز عجیبی نداشت !

هیچ چیزی که باعث آرامشم بشه

امّا میشد !!!


از اولین باری که پامو توش گذاشتم حدود بیست و چهار ساعت میگذشت

امّا خیلی بیشتر از خونه هایی که تو بیست و یک سال عمرم توشون زندگی کرده بودم

برام راحت بود !

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت شصت و چهارم

    • AMIR 181
    • شنبه ۲۱ مهر ۹۷
    • ۲۲:۲۱

    🔹 #او_را ... (۶۴)



    کنار یه رستوران نگه داشت


    - ببخشید ، امشبم مثل دیشب باید غذای بیرون رو بخوریم !

    کل روزو دنبالتون بودم ،

    وقت نشد برم خونه و غذا درست کنم ! 😅


    از لحن حرف زدنش و همچنین حرفی که زده بود خندم گرفت !☺️


    - معذرت میخوام که اینقدر باعث دردسرتون شدم !

    ولی نگران من نباشید !

     معده ی من به غذای رستوران عادت داره ! 😏


    - مگه شما ...

    خانوادتون که همین شهر زندگی میکنن !!


    - هه !

    خانواده 😏

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت شصت و سوم

    • AMIR 181
    • شنبه ۲۱ مهر ۹۷
    • ۱۹:۴۵

    🔹 #او_را ... (۶۳)



    بازم هوا رو به سردی میرفت.

    در حالیکه میلرزیدم ، دستامو بغل کردم و به اون دوتا نگاه کردم !


    حالت چهره ی اون یه جوری شده بود !

    فکر کنم باعث آبروریزیش شده بودم 😓


    محترمانه دستشو برد به طرف پیرمرد


    - سلام آقای کریمی !


    پیرمرد سرشو تکون داد و به اون دست داد !


    - سلام حاج آقا ...!!

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت شصت و دوم

    • AMIR 181
    • شنبه ۲۱ مهر ۹۷
    • ۱۷:۳۱

    🔹 #او_را ... (۶۲)



    بالاخره با صدای فریادی که داشت هرلحظه نزدیکتر میشد

    منو ول کردن و با سرعت برق فرار کردن !!


    همونجا رو چمنا افتاده بودم و زار میزدم 😭


    باورم نمیشد این ترنم همون ترنمیه که ماشین سیصد میلیونی زیر پاش بود !

    همون دانشجوی پزشکی

    و همون دختر پولدار مغروری که هیچ‌کسی جرأت مزاحمتشو نداشت 😭


    - دخترم اذیتت کردن؟؟

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت شصت و یکم

    • AMIR 181
    • جمعه ۲۰ مهر ۹۷
    • ۲۲:۲۹

    🔹 #او_را ... (۶۱)



    با احساس حالت تهوع از خواب بیدار شدم .


    نورِ کم جونی تو اتاقک افتاده بود .


    سرم همچنان گیج میرفت !

    میدونستم خیلی ضعیف شدم .


    خبری از ساعت نداشتم .


    بلند شدم و یه چرخی تو اتاقک زدم ،

    یه ساعت گرد آبی رنگ رو دیوارای کرمی بود 

    که با دیدن عقربه ی ثانیه شمارش که زور میزد جلو بره امّا درجا میزد ،

    فهمیدم خواب رفته ! 🕒😴

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت شصتم

    • AMIR 181
    • جمعه ۲۰ مهر ۹۷
    • ۲۰:۰۲

    🔹 #او_را ... (۶۰)



    احساس میکردم داره بی هدف رانندگی میکنه

    انگار فقط میخواست وقت بگذرونه !


    یه حس بدی بهم دست داد ...

    فکرکردم دیگه زیادی دارم مزاحمش میشم !!


    - ممنون میشم نگه دارید.

    دیگه باید رفع زحمت کنم !


    - ممنون میشم که فکرنکنید مزاحمید !!


    با تعجب نگاهش کردم

    - من از دیروز شما رو علاف خودم کردم !


    - اینطور نیست !

    من دیروز داشتم میومدم پیش شما !


    چشمام گرد شد !

    - پیش من؟ 😳

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت پنجاه و نهم

    • AMIR 181
    • جمعه ۲۰ مهر ۹۷
    • ۱۷:۴۹

    🔹 #او_را ... (۵۹)



    برگشتم سمتش .

    نصف بدنشو از ماشین آورده بود بیرون و کاملا از قیافش معلوم بود یخ کرده !


    خودمم داشتم میلرزیدم از سرما .


    نگاهش کردم ...

    بازم سرشو انداخت پایین


    - آخه با این لباسا کجا میخواید برید

    بعدم شما که جایی ...


    بی رمق نگاهش کردم

    - مهم نیست ...!

    یه کاریش میکنم!

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت پنجاه و هشتم

    • AMIR 181
    • پنجشنبه ۱۹ مهر ۹۷
    • ۲۲:۲۷

    🔹 #او_را ... (۵۸)



    هرچی که بود

    آرامش عجیبی داشت ❣


    با همه کوچیکیش ، دلنشین و دوست داشتنی بود ...❣


    بازم سرم گیج رفت !

    دستمو گرفتم به دیوار !


    ساعت روی دیوارو نگاه کردم

    حوالی ساعت نُه بود .


    رفتم سمت گوشه ای که پتو ها چیده شده بود

    نشستم و تکیه دادم بهشون .


    کلافه پاهامو دراز کردم و نفسمو دادم بیرون !

    باید چیکار میکردم ؟

  • ادامه مطلب