- AMIR 181
- يكشنبه ۲۲ مهر ۹۷
- ۲۰:۰۶
🔹 #او_را ... (۶۶)
ترجیح دادم به مرجان زنگ بزنم !
هرچند این وقت صبح ، حتما خواب بود
طول کشید تا جواب بده ...
- الو؟؟ 😴
- مرجان 😢
این دفعه مثل برق گرفته ها جواب داد !
شاید فکرکرد اشتباه شنیده !!
- الو؟؟؟؟ 😳
زدم زیر گریه
- ترنم 😳
تویی؟؟؟؟
- اره 😭
- تو زنده ای؟؟ 😳
هیچ معلومه کجایی؟؟
- میبینی که زنده ام... 😭
- خب چرا گریه میکنی؟؟
خوبی تو؟؟
الان کجایی میگم؟؟
- نگران نباش ، خوبم ...
- بگو کجایی پاشم بیام !
- نه لازم نیست !
فقط بخاطر یچیز زنگ زدم !
مامان بابام ... 😢
خوبن؟؟
- خوبن؟؟
بنظرت میتونن خوب باشن؟؟ 😒
داغونن ترنم ...
داغونشون کردی !!
هرجا که هستی برگرد بیا ...
- نمیتونم مرجان 😭
نمیتونم !!
- چرا نمیتونی ؟
میفهمی میگم حالشون بده؟؟
همه جا رو دنبالت گشتن !
میترسیدن خودتو کشته باشی !!
- من از دست اونا فرار کردم
حالا برگردم پیششون ؟؟؟
- ترنم پشیمونن !!
باور کن پشیمونن !!
مطمئن باش برگردی جبران میکنن !!
- نه ... 😭
دروغ میگی
دروغ میگن
اونا اخلاقشون همینه !
عوض نمیشن !
- ترنم حرفمو باور کن !
خیلی ناراحتن !
اولش فکر میکردن خونه ی ما قایم شدی
اومدن اینجا رو به هم ریختن
وقتی دیدن نیستی ، حالشون بدتر شد !
به جون ترنم عوض شدن !
بیا ترنم ...
لطفاً 😢
دل منم برات تنگ شده 😢
- تو یکی حرف نزن 😠
من حتی اندازه یک پارتی شبانه برای تو ارزش نداشتم ! 😭
- ترنم اشتباه میکنی !!
اصلاً من غلط کردم ...
تو بیا
هممون عوض میشیم !
- نمیتونم ...
نه ... اصرار نکن !
- خب آخه میخوای کجا بمونی ؟
میخوای تا آخر عمرت فراری باشی ؟؟
چیزی نگفتم و فقط گریه کردم... 😭
- ترنم ...
جون مرجان 😢
چندساعت دیگه سال تحویله
پاشو بیا ...
- نمیدونم
بهش فکر میکنم ...
- ترنم ... خواهش میکنم ...
- فکر میکنم مرجان ...
فکر میکنم ...
و گوشی رو گذاشتم !
انگار غم دنیا تو دلم ریخته بود
سرمو گذاشتم رو زانوهام و زار زار گریه کردم ... 💔
صدای در ، یادم انداخت که اون منتظرمه !
با چشمای قرمز در رو باز کردم و سعی کردم مثل خودش زمینو نگاه کنم !
- اتفاقی افتاده؟؟
راستش صدای گریه میومد !
نگران شدم !
زیر چشمی نگاهش کردم
هنوز نگاهش پایین بود !
منم پایینو نگاه کردم !
- چیزی نیست !
کارم داشتید؟؟
- بله !
میشه بریم تو ماشین؟؟
سرمو تکون دادم و رفتم سمت ماشین !
مثل همیشه رو به رو رو نگاه کرد و شروع کرد به صحبت !
- چرا نمیخواید برید خونه ؟؟
میدونید الان چقدر دل نگرانتونن ؟؟
لبام قصد تکون خوردن نداشتن !
به بازی با انگشتام ادامه دادم ...!
- حتماً دلشون براتون تنگ شده ...
شما دلتون تنگ نشده ؟؟
یه قطره اشک ، از گوشه ی چشمم تا پایین چونم رو خیس کرد و تو روسری زشت و سفید بیمارستان فرو رفت ...
- میشه ببرمتون پیش خانوادتون ؟؟
اشک بعدی هم از مسیر خیس قبلی سر خورد
و
سرم تکون ملایمی به نشونه ی تأیید خورد ...!
لبخند ملایمی زد و ماشینو روشن کرد .
تو طول مسیر ، تنها حرفی که زدیم راجع به آدرس خونه بود !
چند دقیقه ای بود رسیده بودیم
امّا از هیچکس صدایی در نمیومد !
غرق تو فکر بودم
فکر مقایسه ی این ویلای بزرگ و بدون روح
با اون اتاق ۳۰متری دوست داشتنی ...❣
فکر مقایسه ماشین ۳۰۰ میلیونی و سردم با این پراید قدیمی امّا ...
تا اینکه اون سکوت رو شکست !
- وقت زیادی نمونده !
دوست نداشتم برم !
امّا در ماشینو باز کردم !
- شمارمو دارید دیگه؟
سرمو تکون دادم!
- من دوست دارم کمکتون کنم
ولی حیف که بد موقعه !
امیدوارم سال خوبی داشته باشید !
با لبخند گفتم "همچنین" و پیاده شدم
به خونه نگاه کردم
با پایی که نمیومد رفتم جلو !
و زنگ رو زدم ...
امّا برگشتم و پشتم رو نگاه کردم
هنوز اونجا بود !
دستشو تکون داد و آروم راه افتاد !
- بله ...؟
صدای مامان بود !
رفتنشو نگاه میکردم !
دوباره استرسم داشت برمیگشت !
- ترنم ... تویی؟؟ 😳😢
"محدثه افشاری"