از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت هشتاد و نهم

  • AMIR 181
  • يكشنبه ۲۹ مهر ۹۷
  • ۲۰:۱۲

🔹 #او_را ... (۸۹)



" جلسه پیش راجع به هدف خلقت کمی صحبت کردیم ،

وقتی به خود این کلمه فکر میکنی ، میفهمی که انگار اهمیتش خیلی بالاست !!

« هدف خلقت! »

یعنی تو اصلا برای این آفریده شدی !

اگر کارهات برای رسیدن به این نباشه ،

همه تلاش‌هات کشکه !!

تو آفریده شدی که لذت ببری !

ببینید !

حس پرستیدن خیلی حس خاصیه !

خیلی بالاتر از دوستت دارم و عاشقتم و برات میمیرم ...!

تو اگر از پرستش این خدا لذت نبری یعنی اصلاً راه رو اشتباه اومدی !

بزن بغل ، برگرد از اول جاده !!

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت هشتاد و هشتم

    • AMIR 181
    • يكشنبه ۲۹ مهر ۹۷
    • ۱۸:۰۴

    🔹 #او_را ... (۸۸)



    این یکی رو دیگه نمیتونستم قبول کنم !


    " هرچی بیشتر دنبال خواهش‌های دلت بری ،

    بیشتر ضربه میخوری ! "


    این مدلش از همون حرف‌های آخوند جماعت بود ! 😒

    همونا که تموم خوشی آدم رو ازش میگیرن به بهونه حروم بودن !!


    " تو انسانی !

    چرا انسان آفریده شدی؟! "


    چقدر اینجای حرفش آشنا بود !!

    کجا شنیده بودم ...!؟؟

    یدفعه یاد اون جلسه افتادم! اونجا شنیده بودم...!

    به مغزم فشار آوردم تا یادم بیاد چی بود ...

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت هشتاد و هفتم

    • AMIR 181
    • شنبه ۲۸ مهر ۹۷
    • ۲۲:۲۵

    🔹 #او_را ... (۸۷)



    کم کم هوا داشت روشن میشد !

    اما هنوز داشتم میخوندم .

    اونقدر مغزم پر از سوال بود که هرچی میخوندم ، کم بود !!


    آرزوهایی که هیچوقت بهشون نرسیده بودم 😢

    چیزایی که دوست داشتم اما نداشتم

    شرایطی که من رو تو فشار قرار بده تا رشد کنم و بزرگ بشم

    برنامه ریزی هایی که به هم میخورد

    و خلاصه تلخی دنیا ...


    این همون واقعیتی بود که اون شب راجع بهش تو اون جلسه ، شنیده بودم !

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت هشتاد و ششم

    • AMIR 181
    • شنبه ۲۸ مهر ۹۷
    • ۲۰:۱۷

    🔹 #او_را ... (۸۶)



    همه ی جملاتش مثل همون حرف هایی بود که شنیده بودم !

    از اینکه هیچی ازشون نمیفهمیدم حرصم گرفته بود !

    برای اینکه ثابت کنم خنگ نیستم ،

    دوباره برگشتم اولش !

    "اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

    لقد خلقنا الانسان فی کبد !"


    ترجمه نداشت ! 😕

    گوشی رو برداشتم و تو اینترنت سرچ کردم ...

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت هشتاد و پنجم

    • AMIR 181
    • شنبه ۲۸ مهر ۹۷
    • ۱۸:۱۵

    🔹 #او_را ... (۸۵)



    مثل مرغ سرکنده شده بودم !

    هیچ جا نبود !

    حتی سه شنبه و پنجشنبه رفتم اونجایی که جلسه بود ، اما نیومد ...!


    امتحاناتم تموم شده بودن

    با این درگیری های ذهنی واقعا قبول شدنم معجزه بود !!


    مجبور شدم به گوشیش زنگ بزنم اما ...

    خاموش بود !!!📵

    چند روز بعد وقتی که سر کوچشون به انتظار نشسته بودم ،

    یه وانت جلوی در نگه داشت و اسباب و اثاثیه ی جدیدی رو بردن تو خونه !


    ناخودآگاه اشک از چشمام سرازیر شد... 💔

    اون رفته بود ....!!

    اما کجا؟؟

    نمیدونستم... 😭

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت هشتاد و چهارم

    • AMIR 181
    • جمعه ۲۷ مهر ۹۷
    • ۲۲:۲۳

    🔹 #او_را ... (۸۴)



    وقتی اومدم بیرون ، تعجب کردم !

    سر و ته کوچه رو نگاه کردم اما خبری از ماشینش نبود !!


    اونقدر فکرم درگیر بود که نمیتونستم به اینکه کجا رفته فکر کنم !


    ماشین رو روشن کردم و راه افتادم

    تمام طول راه با خودم درگیر بودم !


    "کدوم واقعیت رو باید قبول کنم !؟

    منظورش چی بود؟

    یعنی چی که آدم دیندار شاده؟

    بعدم چه هدفی؟

    کدوم خدا؟

    اون میگفت خدا رو تو اتفاقات ببین !

    این میگه خدا تو رو برای خودش خلق کرده !

    اینا چی دارن میگن !!

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت هشتاد و سوم

    • AMIR 181
    • جمعه ۲۷ مهر ۹۷
    • ۲۰:۱۷

    🔹 #او_را ... (۸۳)



    دوباره به اسپیکر نگاه کردم

    خلقت؟ هدف؟

    همون چیزی که دنبالش بودم ...!!

    از اینکه قسمت اول حرفشو نشنیده بودم دوباره حرصم گرفت و لبمو گاز گرفتم !


    "اونوقت دیگه وقتت رو تلف نمیکنی !

    حالا بگو ببینم هدف خلقت چی بود؟

    تو که خودت ، خودتو خلق نکردی !

    پس کسی تو رو خلق کرده !

    تو خلق شدی که به چی برسی؟!

    مگه نمیتونست تو رو به شکل یه حیوون خلقت کنه؟

    چرا انسان خلقت کرد ؟!

    به من بگو چرا ؟؟"

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت هشتاد و دوم

    • AMIR 181
    • جمعه ۲۷ مهر ۹۷
    • ۱۸:۰۸

    🔹 #او_را ... (۸۲)



    وقتی برای تلف کردن نداشتم .

    ممکن بود جایی بره که گمش کنم !


    سریع برگشتم سمت ماشین و رفتم دنبالش


    مغزم پر از علامت سوال و علامت تعجب شده بود

    پس پدرش شهید شده بود...!

    مادرش کجا بود ؟

    چرا اونجوری گریه میکرد ؟!

    دستش چی شده که هنوز تو بانده ؟!


    هرچی بیشتر پیش میرفت ، بیشتر تفاوت بینمون رو احساس میکردم !!

  • ادامه مطلب